- ۱۰ دی ۹۰ ، ۱۳:۱۴
برو پارک وی. ونک. قدم بزن. به یاد من باش.
باز کن در بر من.
خسته گی آورده
شب در من.
زنگ بزن. حالا دیر است.
ام روز حوالی ظهر زیر پل پارک وی منتظر دوستی بودم. تاکسی ها و دربستی ها عصیان کرده بودند و امان نمی دادند. فریاد می زدند. می بردند نوبنیاد. ظفر. توحید. هزار جای دیگر. اما من دستم در جیبم بود. می خواستم بروم خانه. اما خانه مان انگار گم شده بود واقعا. یعنی از فردا گم می شود دوباره. روی کاغذی نوشتم:
" فریاد می زنم.
من چهره ام گرفته.
من قایقم نشسته به خشکی..."
چُنانت دوست می دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و
من صبر از تو نتوانم.
..
من آن مرغ سخندانم.. که در خاکم رود صورت
هنوز آواز می آید به معنی از گلستانم.
--
فولدرحمید/.
.
.
.
وگر نه طوری می توانم نوشت که دکمه های کیبورد خودشان را خیس کنند!
گفتم با. گفتا پس ِ با؟
گفتم تا.
گفتا تا.
تا.
.
..
هر کس به تو کرد روی، دل باخت تو را
هر کس که مرا بدید، بشناخت تو را
آنی که نشاندمش سخن ها در گوش
دیدم که ز دور خنده زد بر غم ما!
بنشست، چنان که ماه بنشسته بر آب
برخاست.. چنان که عکس مه تاب در آب
..
القصه به هجران درازم بنهاد
تا جلوه ی روی او بجویم به هر آب ..
تا جلوه ی روی او بجویم به هر آب ..
تا جلوه ی روی او بجویم به هر آب ..
.
.
.
.
.
الغرض. حالا حکایت ماست. یعنی گاهی کسی هرچه قدر اصرار کند که برای ش مهم است که حتی زمان را زیر آب هم بداند، من از آن لحظه ی شیرجه به بعد چیز دیگری را نمی بینم.
...