در خورد فیل
دوشنبه, ۵ دی ۱۳۹۰، ۰۲:۳۱ ق.ظ
مرحوم پدر بزرگ ام سه تا دختر داشت. انگار دومی را که می خواست شوهر بدهد خواستگار مناسبی برای ش پیدا شده بود. همه چیزش به قول ام روزی ها ردیف ِ ردیف بود. همه ی قول و قرارها گذاشته می شود. اما شوربختانه قرار خزینه می گذارند که جمعه با هم به خزینه بروند و خلاصه گپی بزنند. در اثنای گفتمان داماد خانواده هوس شیرجه می کند و حوله را از تن اش در می آورد اما با ساعت مچی که تازه مُد شده بود درون آب می پرد. و همین می شود که مرحوم پدربزرگ حتی صبر نمی کند برای ش تا از زیر آب بالا بیاید. لباس می پوشد می آید بیرون. سر نمی گیرد ازدواج شان....
.
.
الغرض. حالا حکایت ماست. یعنی گاهی کسی هرچه قدر اصرار کند که برای ش مهم است که حتی زمان را زیر آب هم بداند، من از آن لحظه ی شیرجه به بعد چیز دیگری را نمی بینم.
...
- ۹۰/۱۰/۰۵