سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

مهتاب مُرده است .. در من ستاره نیست

دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۵۹ ب.ظ

تمام شب را به یاد ماجرایی بودم که پدر برایم تعریف کرد آن شب آخر. انگار که زنده گی فرود می آید در آن چند ساعت آخر لعنتی شب رفتن و چند ساعتی از جریان می ایستد تا تو بتوانی پرواز کنی. مدت هاست که حالا من هیچ هواپیمایی سوار نمی شوم قبل از آنکه مطمئن باشم که می توانم درست پرواز کنم. خوابم نمی برد. سردرد داشتم. چاره ای نداشتم که جلوی خودم را بگیرم تا کمی کمتر فکر کنم. از قرص خواب خوشم نمی آید. از آن چیزهایی ست که تا ابد از تجربه اش لذتی نمی برم. ترجیح می دهم که چند ساعت در تاریکی اتاق با سردرد نفس گیر کنار بیایم بی آنکه سخنی بگویم یا دست و پایی بزنم تا آنکه خود را خودخواسته به تاریکی محض بکشم. گذشته گاهی چراغ آینده نیست. گذشته گاهی تنها تاریکی محض است که آدم را امیدوار می کند که ازین تاریک تر دیگر نمی شود. سپیده که زد خسته گی به چشمانم آمده بود. خواب اما نه. از پنجره ی اتاقم دو ساعتی طول می کشد که خورشید طلوع کند. نقاش آس مان دست کُندی دارد اینجا. اما رنگ ها را ناشیانه به آس مان نمی ریزد. سپیده با حالتی خاکستری به شب می ریزد. بعد گوشه ی افق را تپشی ارغوانی می گیرد. که اندکی بعد به حاشیه ی های مشرقی رنگ نارنجی می پاشد و خود در جوششی فرو می رود که مدام گداخته تر می شود. تا سرخی محض کران تا کران زیر آسمان خاکستری مسلط می شود. شعله های زرد رنگ اندک اندک به آسمان وارد می شوند و قرص خورشید اندکی معلوم می شود. سرخی کرانه در خاکستری نفوذ می کند و آن را به آبی محض محو می کند. مثل یک تابلوی نقاشی دینامیک... 

بعد از طلوع دوساعتی خوابیدم. با صدای در از خواب پریدم. پستچی بسته ای را برای همسایه آورده بود و می خواست آن را دم درشان بگذارد. در را باز نکردم. انگلیسی ها عادت عجیبی دارند که هیچ گاه از سر ضعف به تو پناه نمی آورند. همیشه در هجوم هستند. حتی وقتی شکست می خورند هم حالت تهاجمی شان را حفظ می کنند. برای برادر میثم پیام می گذارم تا شب بیاید خانه ام. شب آخرش هست اینجا. چقدر همین مدت کم حضورش باعث دلگرمی بود. پیرمرد می گفت والله که روح انسان از نانوای سر محله شان هم بسیار اثر می گیرد. راست می گفت. تا شب کارهای عقب مانده را دنبال کردم. روی ایوان خانه گنجشک ها به نوبت قرار می گذاشتند. یک دور تدریجی. اینطور که ابتدا گنجشکی می آمد و منتظر دیگری می شد. دومی که می آمد با هم آواز می خواندند. تا نفر سومی می آمد. بعد همه سکوت می کردند و گنجشک اول به آس مان می پرید و دوباره گنجشک ها آواز می خواندند. تا آنکه گنجشک دیگری از راه می رسید و باز همه سکوت می کردند و این بار نوبت گنجشک دوم بود که بپرد و این مدام تکرا می شد. می خواستم با دوربین فیلم بگیرم. منتظر شدم. دیگر گنجشکی نرسید. و بعد هر سه با هم آواز خواندند. و بعد هر سه با هم پریدند. ثبت کردن لحظه ها سخت است. انگار بعضی صحنه ها فقط برای تو طراحی شده اند که تو در آن ها قفل شوی. بی آنکه بتوانی آن ها را ثبت کنی. مثل ترمزهای ماشین که درست در نزدیکی تعمیرگاه درست کار می کنند، لحظه ها هم درست موقع ضبط قفل شان باز می شود و عادی ِ عادی می شوند. دوربین تعمیرگاه ایام است. آدم ها خیال می کنند که با عکس ها لحظه ها را شکار می کنند. اما نه تعمیرگاه ها ماشینی را جوان می کنند و نه دوربین ها زمانی را از کهنه گی باز می گیرند. نه تعمیرگاه ها آن لحظه های بی ترمز ِ پرسرعت ِ بزرگراه چمران را می فهمند و نه دوربین ها قفل ِ لحظه ها را... آنچه ثبت می شود روزمرگی و کهنه گی روزمرگی است. بی هیچ بازگشتی. 

.

.

.

تا نزدیک نیمه شب با برادر میثم صحبت می کنم. از معرفت برایم می گوید و اینکه آن ها که هم آوازی بلدند مقرب ترند. در میان کلامش از خودم مدام سوال می کنم که یعنی خود میثم می داند که این جمله هایش چقدر با سمفونی امروز همخوانی دارند. دارد دیر می شود. با میثم خداحافظی می کنم. روی میز ترجمه های نیمه کاره ی "خدایان آمریکایی" درگیرم می کند. کتاب را قرار بود آخر تابستان تحویل بدهم. گمانم هیچ وقت تمام نشود. تمام نشدنی ها را دوست دارم.  

 

  • ۹۴/۱۱/۰۵
  • وی بی

نظرات  (۱۳)

به دکتر یونس

دکتر جان یک بادی وزیده و کمی کمتر از کم پرده ی ظواهر کنار رفته و نحن نحکم بالظاهر . و الا شاید ما هم با یکی از اولیای الهی که اهل توهین گاه گاه هست را اشتباه نقد کرده ایم .
داخل حباب نفس جای بدی ست .
کباده ی اخلاص هم البته سبک و کشیدنش راخت .
امروز فرزند شهید 30 ساله ای را دیدم که شوهر شهیدش را به خاک سپرد . میگفت 20 سال پیش من جای پسرم بودم که پدرم شهید شد . ده سالم بود . کلاس پنجم بودم .
از قضا همان روزها که عده ای لابلای ظواهر دوره ی اصلاحات مزه مزه ی دنیا می کردند , نفس نانوای سر کوچه شان هم طیب بود . وقت تفنن های به اسم عشق و انتخاب , ازدواج کرده بودند و مشق دفتر و اسلحه  و دخل و خرج  عیال را با هم میکردند .وقت تمرین و ممارست دیگران در خلوص !! درس و خدمت و ما یتعلق به را گذاشتند در کوزه و تیر قناص شربت شهادت به  کام قلب شان میریخت .
کجا ما می توانیم جایی که هنوز شهدا و خانواده هایشان هستند منتی بر سر کشور و اسلام و انقلاب بگذاریم .
خدایی که این دین را با  رسولی یتیم نحیف پیش برد محتاج هیچ فرد و ملتی نمی ماند.


برادر  این حدیث نفس ها آخر هلاک کننده ست .
بعضی ازین ارزیابی های شتابزده را باید گذاشت حداقل آب شان خشک شود .
پیشنهاد میکنم رمان سررسید 63 را بخوانید .
 

خیلی کلنجار رفتم که جوابتان رو بدهم یا نه. صحبت کردن با افرادی که دهانشان چاکی ندارد و تنها صدای خودشان را دوست دارند، برایم خوشایند نیست.

تنها به این بسنده می کنم که یکبار دیگر پاسختان را بخوانید تا بفهید آدم بی چاک دهن کیست. ببینید که هر آنچه نفی کرده اید را خودتان بدتر انجام داده اید. اگر من شرطی گفتم شما با یقین کامل ناسزا گفتید و تهمیت زدید. ضعف استدلالتان هم که نیاز به توضیحی ندارد و عذر بدتر از گناه است. اگر همه افراد این مملکت مثل شما نازک نارنجی بودند که با قضاوت دیگران به غرب فرار می کردند تا کنون نامی از جمهوری اسلامی نمانده بود. پاسخ شما تمامی حرف هایم را تایید کرد. قضاوت باشد با خدا و خوانندگان.

اما یک نکته، متنی را که نوشتم چند بار اصلاح کردم و مشروط به فرضیات نوشتم تا لحنش اعتراضی باشد ولی تندی اش به حدی نباشد که باعث رنجش شود. چون آدم ها را جدا از ادعاهایشان بندگان خدا می دانم و دوست ندارم که بی دلیل برنجانمشان. اگر باعث رنجش شده عذر خواهی می کنم. اما پیداست که شما جز خودتان، دیگران را بنده خدا نمی دانید که چشم هایتان را می بنید و اینچنین می نوازید. اسمش را هم می گذارید تصمیم سخت. قبلا به برادرتان هم گفتم، شکایتتان را به خدا می کنم و از او می خواهم که پاسختان را بدهند. نیازی نیست که عصبانی شوم و یا عقده گشایی کنم. خداوند بهترین قاضی هستند. واگذارتان می کنم به خدا.

والسلام

رفتن به خارج لزوماَ تعامل با غرب نیست، بیزاری از آدم هایی مثل شماست...من وقتی می بینم که آدم هایی بسیار مخلص از دست قضاوت آدم هایی مثل شما و امثال شما از ایران می روند بیشتر تأسف می خورم. 
.
.
دلیل و استدلال ضعیفی نیست برای رفتن؟(چه شما .. چه برای آن آدم های مخلص)
چرا همه عصبانی هستند؟!
به "...." عزیز:
اگر زود قضاوت کردم و بی رحمانه نوشتم "چطور میتوانی سنگدل باشی"، معذرت میخواهم. یاد خودم افتادم و فکر کردم کسی که در غربت ایستاده شاید خیلی برای خواندن جمله ات صبور نباشد. ببخش.
به "وی بی" که قبلا صبورتر بود:
مرد "مصاف" در همه جا یافت میشود!/ در هیچ عرصه مرد "تحمل" ندیده ام... لطفا قوی باش.
به "م.ص" عزیز:
خطر در آب زیر کاه بیش از بحر میباشد/ من از همواری این خلق ناهموار میترسم
ز بس نامردمی از چشم نرم دوستان دیدم/ اگر بر گل گذارم پا، ز زخم خار میترسم
بد از نیکان و نیکی از بدان بس دیده ام صائب/ ز خار بی گل افزون از گل بی خار میترسم(صائب تبریزی).. من خیلی بی تجربه و سطحی نگر هستم. ولی نویسنده وبلاگ آدم بدی نیست. لطفا با هم مهربان باشید...

شاید یک روز بالاخره تکلیفتان با خودتان مشخص شود و حداقل از نگاه خوانندگان این وبلاگ، مصداق تقولون ما لا تفعلون نباشید.

اگر باز از ایران رفته باشید واقعا جای تاسف دارد. دفاع از جلیلی که مخالف تعامل با غرب بود با هر بار به بهانه ای به سمت غرب غش کردن؛ تناقض بزرگی دارد.

بر حسب انچه از این فاصله دور می توان دید، واقیت زندگی تان با آنچه که از آن سخن می گویید فاصله بسیار دارید و خودتان نمی توانید این فاصله را بپذیرید. شاید به همین دلیل است که اینقدر سردرگم و پریشانید. ایمان داشتن به علم و سخنرانی نیست به عمل است.

البته همه این حرف ها قضاوت های مبهم و کلی هستند که خوانندگان این وبلاگ یا وبلاگ برادرتان می توانند داشته باشند. شاید حقیقت چیز دیگری باشد ولی آنچه به نظر می رسد اینست.

این نظام احتیاج به افراد مخلص و دانایی دارد که بدون توقع برایش زحمت بکشند و دل از مدرک و نام و جاه بشویند. افرادی که در زندگیشان سیب لک دار خورده باشند و با راننده شخصی نرفته باشند دانشگاه و اینقدر برای خاص بودن ارزش قائل نشوند.

به دکتر یونس

اگر یک روز قشر مذهبی ما آموخت که با تعصب بر مبنای ظواهر قضاوت نکند و اهل انصاف باشد، اتفاق خوبی رخ داده است. هر فردی که دم از اسلام می زند لزوما دوست نیست و آنکه ادعایی ندارد لزوما دشمن.

"دکتر یونس"
سلام
دکتر جان ادم روبرو که شما باشید چه می توانم بگویم؟تومار بنویسم آن هم برای شما؟ نه دکتر جان
اما انتظار نداشته باش توی این افول شتاب گرفته همه چیز وطن، دل برای ادم چون من خیلی خیلی خیلی بد مانده باشد که سنگ باشد یا نرم وقت دل بازی گذشته است دکتر. بورژوازی و مایتعلق به نسخه ی این روزها نیست.
گفتن واقعیت بهتر از دروغ است.


فقط برای "....."
چطور میتوانی اینقدر بی رحم و سنگدل باشی؟ و به مسافری که دور از خانه و وطنش ایستاده اینقدر بیرحمانه با کلماتت شلیک کنی؟ چطور به یک بنده خدا ، هر بنده ای ، اصلا خیلی خیلی خیلی بد، اصلا هر مخلوق مبهم و به نظر ما بلا استفاده ای میتوانی بگویی " به شما نیازی نیست"! خدا حتی به بنده های گنهکارش این را نمیگوید. خدایی که اول همه ی بی نیاز هاست...

پاسخ:
:)

ما هیچ نگفتیم الا سکوت باد که اصلا نمی وزید. ..
برنگردید
به شما نیازی نیست
یادم نیست لالوی کدام " این ها تکرار شده اند گاهی" ، قصه "سیبهای لک دار مادربزرگ" را خواندم. جزو اولین یادداشتهای اینجا بود که میخواندم... به گمانم آن شب هم عازم رفتن بودید..اصلا یادم نیست. اما یک جمله ی معرکه ای تهش بود. آنهم یادم نیست.اما خودتان حتما نگاه کنید.
کار خوبی کردید رفتید. قوی تر برگردید. مطمئنم قوی تر برمیگردید. این را از همان جمله ی آخری که نوشته بودید میگویم..
کتاب American Gods نیل گیمن؟ 
قبلا خوندمش ولی نشد تمومش کنم ...
چه خوب! پس منتظر ترجمه شما باشم :)

هم آوازی...
پس کی بر میگردید وطن؟
اصلا بر میگردید وطن؟