یا مکن با فیل بانان دوستی .. یا بنا کن خانه ای در خورد فیل
يكشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۰، ۰۲:۵۹ ق.ظ
این جا ادامه ی مطالبی را می نویسم که روزی در جایی می نوشتم که خیلی کوچک بود اما خواننده گانی داشت که گاهی آدم های بزرگی بودند..
مولانا غزل فوق العاده عجیبی دارد که شهری را توصیف می کند که در آن جا همه معشوق اند.
که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختان ست
که آن جا کم رسد عاشق و معشوق فراوان ست
که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا
که تا دلها خنک گردد که دلها سخت بریان ست
..
و بعد عارفانه و ملتمسانه دعا می کند و بعد شکایت که:
خداوندا به احسانت به حق نور تابانت
مگیر آشفته میگویم که دل بیتو پریشان ست
تو مستان را نمیگیری پریشان را نمیگیری
خنک آن را که میگیری که جانم مست ایشان ست
..
سخن در پوست میگویم که جان این سخن غیب ست
نه در اندیشه میگنجد نه آن را گفتن امکان ست
.
- ۹۰/۰۷/۰۳