سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

۲۵ مطلب با موضوع «تهران وجود ندارد» ثبت شده است

چه کسی میدانست

ما بعد از خداحافظی 

به چه چیزی مبتلا می شویم

  • ۲۱ تیر ۰۲ ، ۰۳:۲۹
  • وی بی

"انسان ها پر از تناقض اند. از اون ها ناراحت نشو.."

  • ۱ نظر
  • ۱۸ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۳۸
  • وی بی

روزهای عجیبی است این صبح‌های رو به طلوعی که می‌گذرند. این دقیقاً ساعت چهار و بیست و پنج دقیقه‌ای که هر روز به بهانه‌ای بلندت می‌کند و از بالای تپه‌های غرب تهران به تو نگاه می‌کند. این تنهایی عجیبی که بر تو سایه انداخته. این غربت میانسالی که روی تنهایی تمام سال‌های جوانی را کم کرده است. این دور خود رفتن و نرسیدن. این حرف‌های دوزاری کوچه و خیابان. این پیام‌های خالی از احساس. این کبوترهایی که نه دیگر از سر احساس و بلکه بر سر عادت به ایوان خانه هجوم می‌آورند و تمام دغدغه‌شان نشستن روی گلدانی است و سپری کردن اوقات. این هزار و چند نیزه ی ثانیه‌ها..... دیشب در خواب در روستایی در حوالی کاشان از پله‌های سرداب مخوفی بالا می‌رفتم. پله‌ها آنقدر باریک و کم عرض بود که برای نیفتادن تنه‌ی سمت راست را بایستی مدام به دیوار تکیه می‌دادی. پیچ در پیچ. عین پاگرد‌های چوبی پوسیده‌ی برج آتش‌نشان لندن. به حیاط که رسیدم بوی نم ِ باغچه‌ی تازه آب خورده‌ی پدر بزرگ سرمستم کرد. مهربان مادرم یک گلابی تازه دستم داد. یک گلابی لیمویی با رگ‌هایی به رنگ عقیق قرمز. مزه‌ی گلابی خود ِ بهشت بود. جد مادری با دست‌های لرزان برایمان چای هل و دارچین می‌آورد. گنجشک‌ها در حیاط پرسه می‌زدند. گاهی می‌نشستند کنار عسل نزدیک چای که با دقت و وسواس خاصی نخ‌پیچی شده بود. پنجره‌های زیر پله‌ها به سیاق سال‌های کودکی توپ خورده و شکسته بودند. خروس سفید پاطلایی رو به روی پله‌ها نزدیک حوض به ارتفاع دیوار می‌پرید. جای دست‌های محمد روی شیشه‌های نشیمن منتهی به حیاط بود. جای سر ِ حمید هم روی تکه‌سنگ‌های حاشیه‌ی حوض. بر خلاف سال‌های کودکی در ِ حیاط باز بود. و کوچه‌ی مجاور درب جنوبی را که قرار نبود کسی آن را ببیند تمام و کمال نشان می‌داد. پر از خارهای تو در تو و گیاهان خشک عجیب و غریب. انگار سال‌هاست که زنده‌گی از آنجا رفته است. 

از خواب که بی‍دار می‌شوم به سمت دانشگاه هجوم می‌آورم. ایمیل‌ها را نگاهی می‌کنم اما جوابی نمی‌دهم و آنها را  دستنخورده باز می‌گذارم. کاغذهای یادداشت روی میز را کمی مرتب میکنم و چای درست می‌کنم. دانشجوها تک‌تک پیدایشان می‌شود. نه کلاس حضوری تشکیل می‌شود. و نه آمدن به دانشگاه برای دانشجویان اجباری است. دانشگاه بدون دانشجو. با ساختمان و استادهایی که تنها در اتاقشان نشسته اند. انگار که آنها هم یکی از مصالح ساختمان شده اند. از صُلح و مصلحت و مصالح بیزارم.. تا نزدیکی غروب دانشگاه می‌مانم. گعده‌ی استادان را نمی‌روم. سرکشی‌های کودکانه‌شان به زنده‌گی یکدیگر را دوست ندارم. جایی در جلسه‌ی شورا گفتم من همیشه همانطور از جایی رفته‌ام که به آن وارد شده‌ام. بی سر و صدا. بی هیچ خس‌خسِ برگ‌ریزانی. بی هیچ جرقه‌ای... شب به دی‌دار پدر می‌روم. یک ماهی است که او را ندیده‌ ام. رو به روی تلویزیون می‌نشینیم و مدتی می‌گذرد. به اتاق قدیمی می‌رویم. به عکس روی دیوار کودکی‌ ام دستی می‌کشد. انگار که این عکسِ همان آدمی نیست که در اتاق حضور دارد. شاید هم او راست می‌گوید.

من بحران حاصل از یک غم قدیمی‌ام که در کنار کودکی‌ام رشد کرده است. 

  • ۲۸ مهر ۹۹ ، ۲۳:۲۷
  • وی بی

پیرمرد جواب تلفن نمی‌دهد. تنهایی امان نمی‌دهد. کارتخوان کارت را پس نمی‌دهد. هیچ دیداری حس ِ قدیم را نمی‌دهد. راننده اسنپ شیشه‌ی عقب را پایین نمی‌دهد. مقهی ِ سر کوچه مزه‌ی قرارهای همیشه‌گی را نمی‌دهد. مادربزرگ سالهاست که از طبقه‌ی نُهم برای تو دست تکان نمی‌دهد. 

  • ۲۰ تیر ۹۹ ، ۲۲:۲۴
  • وی بی

تا نیمه هاى شب دنبال جواب فلان سوال میان کتاب ها مى گردم. از دور شاید به نظر مى رسد که تمام عمر دنبال مسئله هاى حل نشده ام. اما مدتى است فهمیده ام که این مسئله هاى حل نشده هستند که جایى مرا پیدا مى کنند. چه ونکوور، چه تهران، چه کمبریج. نزدیک صبح نوار سبز ساعت را براى نیم ساعت بعدش تنطیم مى کنم. صداى قدم نگهبان بیرون ساختمان اما از هر ساعتى هشیارکننده تر است. پیرمرد قدخمیده با محاسن سفیدرنگش وقت اذان صبح راه مى رود و استغفار مى کند. و تو گویى این ذکر لا اله الا الله از هر مدیومى عبور مى کند به شرط آنکه اهلش را بشناسد. یاد پیرمرد به خیر که ذکر یونسیه را یادم داد. راهگشاى روزهاى تاریکى بود. صبح با یک فنجان قهوه ى تلخ به سمت جلسه اى مى روم که بى حضور من هم جلسه است. بى کم و کاست. در جلسه ها مى نشینم و دیوار را نگاه مى کنم. گاهى به پروازهاى رادارگریز مى اندیشم. گاه به پرنده هاى شهر ساحلى. گاه به پدر شهیدى در روستایی در اصفهان. که با اشک اما خاطره رفتن پسرش را برایم مى گفت. مصطفى عادت داشت. اما به پهناى صورت میگریستم. نه بر او. یا بر ماجراى عجیبش. و یا دختر کوچک ٢ ساله اش. بر خودم. بر خودم... براى ناهار کمى دیرتر به سلف اساتید مى روم. دکتر د از پروژه ى جدیدش مى گوید. دکتر نون از کلاس هاى آموزشى رباتیک. عطر نعنا اما مرا به دنیاى دیگرى برده است. میان نون و نعنا گوش خود را به دومى سپرده ام. براى رسیدن به جلسه اى در آن طرف شهر نماز را یکسره و عادتى مى خوانم. در راه براى بسیارى بوق مى زنم و میدانم دیر نیست که بسیارى براى من بوق بزنند. بعد از جلسه براى قرار ملاقاتى به کافى شاپى آنطرف شهر مى رسم. در این میان خبرى امانم را بُریده اما به روى خود نمى آورم. مدام به خودم مى گویم "مرد آنست که در کشاکش دهر/سنگ زیرین آسیا باشد" به روزگاران زیادى شکسته ام اما جنس غم در این سرزمین را بیشتر دوست دارم. براى شام پیش مهربان مادرم مى روم. در را بلند مى کوبم تا صدا به او برسد. کاش مومنتوم روزگار پدرها و مادرها را به سمت پیرى نمى بُرد. بوى معطر برنج مادر از تمام اکالیپتوس هاى اقیانوسى لطیف تر است. به قول سهراب: ایران  دشت هاى وسیع دارد. و مادرهاى خوب. و غذاهاى خوشمزه. و روشنفکران بد.

  • ۲۲ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۱۲
  • وی بی

ما بناهاى محکمى بودیم

بولدوزرها خرابمان کردند

بعد از آن هر خرابه اى ما را

با خودش اشتباه مى گیرد

  • وی بی

شب را پیش پدر می‌مانم. در اتاقی بر شیب تند کوهستان. از لای پنجره سوز سردی به صورتم می‌خورد. روی صندلی اتاق همان طور نشسته به خواب می‌روم. تا اذان صبح رویاهای عجیب دست از سرم بر نمی‌دارند. در خیالم تنهایی مردی است که از آتش میان جنگل‌های انبوه فرار می‌کند و به زمستان سرد شهری می‌رسد که همیشه شب است. شب از نور درختان پرتقال روشنایی می‌گیرد. مرد شب‌ها میان کوچه‌ها راه‌ می‌رود و زیرلب حدیث درختان آتش‌گرفته را می‌خواند. گاهی هم رویای عجیب سفری را ‌می‌بینم که تمام ناشدنی است. خواب‌های مقدری که از کودکی‌ کشیده شده‌اند و تا آن دنیا نشانه رفته‌اند. در کوپه قطاری حوالی سال شصت و دو به همراه سه جوان دیگر که نمی‌شناسم‌شان از میان کوهستان‌های سبز و قله‌های سر به فلک کشیده عازم شهری مرزی‌ام. صدای حرکت قطار بر ریل‌های زمخت سرد آهن چون قطعه‌ی علف‌های هرز مامفورد ذهنم را نشانه‌ می‌رود. ناگهان از میان دره‌های کوهستان به سرزمینی مسطح می‌رسیم. از رادیوی مهماندار سالن مارش نظامی پخش می‌شود. همراهان ذکر یاحسین می‌گویند مدام و اشک می‌ریزند. ذکر شریف یاحسین من را تسخیر می‌کند. حرارت حسین به دلم زبانه می‌کشد. از دور باز شهر درختان پرتقال خودنمایی می‌کند. غروب به شهر رسیده‌ایم و دست‌نماز می‌گیریم و می‌ایستیم. سین جلو می‌ایستد و درختان نخل سر به فلک کشیده حی علی الصلاة می‌گویند و خود را به صف اول می‌رسانند. تلاوت قرآن سین مرا به رویاهای وارونه می‌برد. از شهر پرتقالی به اتاق کوهستانی می‌آیم و برمی‌گردم. در یک تقارن عجیب خواب و رویا در هم می‌آمیزند. و سلامت دنیای مادی را نشانه می‌روند. نوای موذن مسجد کوهستان مرا از خواب می‌گیرد. نماز کوهستان تجلی بهشت است... 

.

.

برای  رسیدن به کلاس ریاضیات پیشرفته با عجله به سمت شهر می‌آیم. هیچ‌کدام از کارهای عقب افتاده را انجام نداده‌ام. برای کلاس سیالات فردا باید مطلب بنویسم. قسمتی از مقاله‌های بچه‌ها هم برای بازنگری مانده. برگه‌های میان‌ترم یکی از درس‌ها هم. ب.ن بعد از کلاس زنگ می‌زند تا با هم به جلسه‌ای برویم. با خودم می‌گویم در این شلوغی فقط همین کم مانده بود. اما دعوت را قبول می‌کنم. بعد این سال‌ها دیگر ضربآهنگ کم‌مانده‌ها را می‌شناسم. در راه از کنار بیمارستان آتیه می‌گذریم. به ترافیک پشت چراغ که می‌رسیم انگشتش را به طرف شیشه‌ی سرد جلو می‌برد و اتاقی را نشان می‌دهد. می‌گوید "من شش ماه تمام در اتاق کنار پنجره روی تخت بودم. بی آنکه بدانم که می‌شود بار دیگر در این خیابان راه بروم یا نه. وقتی به زنده‌گی برگشتم دیگر قدر لحظه‌ها را می‌دانم. ثانیه‌ها را زنده‌گی می‌کنم..."به جلسه می‌رسیم و طبق پیش‌بینی جلسه بی‌محتوا پیش‌ می‌رود. اما همین چند دقیقه‌ هم صحبتی با نون و همین چندکلمه‌اش عمری لذت‌بخش بود برایم. شب به خانه می‌آیم. پرده را کنار می‌زنم و با حسرت به کوهستان نگاه می‌کنم. ثانیه‌ها مثل گلوله‌های برف از دامنه‌ی پرشیب زنده‌گی پایین می‌ریزند. 

  • وی بی

بعد از تست هاى استخدام پیاده تا دانشگاه آمدم. درختان نسبتاً بلند منتهی به خیابان ضلع شرقی دانشگاه، آرام و ساکت بر آسفالت هایى که دیگر داغی نیمه ى تابستان را نداشتند سایه انداخته بودند. از اتوبوس ها که فاصله میگرفتى باد پاییز به به قول شهریار "خمار انگیز تهران" را بهتر مى شد حس کرد. ساعت ١١ با دو نفر از دانشجوها جلسه داشتم. تصمیم گرفتم مسیر را پیاده از انقلاب تا کارگر بیایم. نیم ساعتى تأخیر میشد اما به تاکسی نشستن مى ارزید. همه جا طاعون صحبت تکراری دلار و احتکار است این روزها. دیروز پدر پیرى زنگ زده بود، براى جور کردن پول پیش پرداخت یک پراید مقداری کم آورده بود. میخواست پسرش با آن کار کند. ازدواج کند...امروز از صبح که مشغول تست اکو بودم به فکر او بودم. دکتر انگار ضربان هاى قلب من را مى فهمید. در میانه ى آزمایش پوز دستگاه را پیدا کرد و بلافاصله کنجکاوانه پرسید که در این اوضاع چرا برگشتی. تصویر آن پدر دردکشیده که از اضطراب اینکه آیا نوبتش مى رسد که ثبت نام کند یا نه دلم را به غلیان مى انداخت. یک کلمه بیشتر به ذهنم نرسید. گفتم "عشق". طورى که خودم غافلگیر شدم. اصلا یادم نمى آمد که این کلمه را آخرین بار چند سال پیش به کار برده بودم. عشق به وطن. مردم ام. کشورم. عشق حقیقی بود. عشق به پیرمرد. وقتى نگاهش را از ردیف اول پنهان مى کرد. وقتی بعد از سلام بر حسین سکوت مى کرد و تو باورت شده بود که امام سلام او را جواب مى دهد. کارگری که شب تا صبح براى خرده پولی عرق مى ریخت و تو میدیدى عید غدیر همه دار و ندارش را نذر مولا کرده بود.. اینها حالا مى فهمم که عشق حقیقی بود

طاعون صحبت هاى تکرارى طورى کلافه ام کرده بود که به قدم زدن پناه آورده بودم. اما از رنج مردم سرزمینم هم ناراحت بودم. از آنها اعم از سلبریتى و روانشناس و مجرى و کارشناس که هموطنشان را مسخره مى کردند بیشتر ناراحت بودم. اینهایی که هیچ وقت غم جور کردن پول پیش پراید نداشته اند، چه می فهمند حال آن پدر پیر را. چه بى رحمانه قضاوت هاى سخت نادرست مى کنند. آنکه احتکار مى کند بد مى کند اما آنکه نیاز هموطنش را مسخره مى کند هیچ بهتر نیست. در همین آمریکا یادم هست شبی شایعه ى یک طوفان هوایى -که هیچ وقت به شهر نرسید - باعث شد که لامپ و باترى نایاب شود. طورى که تا هفته ها بعد از روز موعود طول کشید تا مقدارى را که عده اى از ترس و با هجمه انباشته کرده بودند تأمین کنند. آنوقت مردم این سرزمین در این اوضاع دیوانه کننده باز صبورانه تحمل مى کنند. نیکا شهرا که بدش بایزید است.. 

نماز ظهر را در اتاق خودم رو به پنجره مى خوانم. رو به دیوار نماز خواندن را دوست نداشتم. در تمام این سال هاى غربت هر اتاقی کرایه کردم قبله اش رو به پنجره بود. شاید  همان حس سهراب را به پنجره ها داشتم. یا شاید همان حالی که سید داشته وقتی مینوشته  "خسته شدم. خسته ز دیوارها. عشق مگر پنجره پرور شود". تا عصر براى درس سیالات مطلب مى نویسم. تا شروع کلاس ها دو هفته اى باقی ست. شب با میلاد قرار مى گذارم. سه سالی ست که هم را ندیده ایم. در ترافیک زیر پل گیر مى کنم و دیر مى رسم. مطمئنم که او فرصت را غنیمت میشمرد و از در و دیوار شمال شهر تهران عکسی مى گیرد و در مطاعن استیت بر آن حاشیه اى مى زند. جالب است که بعد از این همه سال دوری - با آن رفاقت عجیب و غریبی که قبلش داشتیم- مکالمه مان با گلایه شروع نمى شود. چند هفته قبل از مرگ نوشته بود. فهمیدم دوباره برگشته است به روزهاى دور. آنجا که در مزارع توت هاى وحشی غرب بانزن لیک به من میگفت ریاضیدان مرگ اندیش! مکالمه مان مثل همیشه به پایان نمى رسد. ساعت ١٠ با حسن وعده کرده ام. تازه از دماوند برگشته است. هنوز گاهى دلتنگ کوهنوردی شبانه شهر ساحلی ام. به قول نیما: من ازین دونان ِ شهر ستان نى ام. خاطر پردرد ِ کوهستانى ام. شب به نیمه رسیده اما مهتاب هنوز به پنجره اتاق نرسانده خودش را. قبل از خواب "حاج آخوند" ع.م را تمام مى کنم. بى آنکه لذتی از کتاب برده باشم. معلوم است که نگارنده صداقتش را جایی جا گذاشته. یک معصومیت ازدست رفته. یک مهتاب که از لب پنجره به پایین پرت شده.

  • ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۰۱
  • وی بی

به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند

چنین عزیزنگینی به دست اهرمنی

.

.

.

  • ۲۳ تیر ۹۷ ، ۲۳:۴۵
  • وی بی

سلامَُ لِلذین احبّهم عَبثا

سلام بر کسانی که بیهوده دوستشان داشتیم...

  • وی بی