سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

دکتر می گفت درد را خوب تحمل می کنی. من اما می دانستم که این درد است که من را با دقت و ظرافت تحمل می کند. حالا روزهاست که ساعت سه نیمه شب با ضربه ی دستی نامرئی بی دار می شوم. مدتی راه می روم در همان راهروی منتهی به اتاق. چای دم می کنم. پنجره را باز می کنم و سرم را بیرون میگیرم طوری که کوچه تمام رخ خودش را نشان دهد. آس مان ارغوانی است. سوز خنکی به صورتم می زند. درد من را تحمل می کند. صدای نفس نفس آقای میم که تازه از سفر برگشته و دو چمدان را کشان کشان به سمت خانه می برد فضای کوچه را پر کرده است. یاد مرد میانسالی می افتم که صبح در صف ِ دکتر تندی می کرد. آمده بود نوار مغز بگیرد. مرخصی گرفته بود. معطلش کرده بودند انگار. خانم منشی بدون هیچ ظرافتی حتی نگاهش هم نمی کرد. مرد میانسال به گریه افتاده بود. میخواستم جلو بروم و دستی روی سرش بکشم. یا دست کم چیزی بگویم که کمی آرام شود. گفت تا ساعت ده بیشتر مرخصی ندارد. بازهم جوابش را ندادند. منشی های بیمارستان انگار نه انگار کسی رو به رویشان به زاری نشسته است. لعنت به روال که همه چیز را عادی می کند. حتی دیدن زجر انسان ها را. مرد میانسال با بغض مطب دکتر را ترک می کند. منشی ها حالا شروع به خنده می کنند. به خانمی که در صف انتظار است می گویند "این بدبخت مشکل داشت، وگرنه آدم سالم که نوار مغز نمی خواهد،". خنده های کریه شان ناراحت ام می کند. درد من را تحمل می کند.. تا ظهر با دانشجویان جلسه دارم. بعد برای جلسه ی ستاد می روم. گاهی خودم از این همه صبر خجالت می کشم. نماز ظهر را برای دل خودم می خوانم. برای جلسه ی دیگری - که مطمئنم حاصلی ندارد- ناچار به غرب تهران می روم. سندروم جلسه های دردآور.  با این حال شعله ی آن اشتیاق عجیب همچنان در من زنده است. نمی دانم چرا. نفس ِ مسیحایی پیرمرد این طور در من اثر کرده است یا آن نشانه های ساحلی. نمی دانم واقعا. درد مرا تحمل می کند. ساعت هفت نشده به دیدار دوستی می روم. آس مان را باران اندکی زده است. کمی راه می رویم. جمله ای درخشان می گوید که مرا مدتی به فکر می برد. "احساس تعلق به آرامش همان احساس ترس از تغییر است". راست می گوید شاید... نشانه ها در سختی ها و یا بعد از آن فقط ظاهر می شوند. کسی که سنسورهای ادراک اش را در مواقع آرامش روی نشانه ها تنظیم نکرده باشد، در مواقع سختی محتمل نیست آن ها را پیدا کند. کسی که هیچ وقت رو به باران نماز نخوانده است از سیلاب فقط خسارت می بیند. آنها که خورشید را نشناخته اند وقت خسوف به خانه ها پناه می برند. شب شده است. نفس ام سنگینی می کند. اما من خسته نیستم. غروب را مثل خودنویس تراش خورده ی دانشگاه برای خودم می دانم. رو به روی پیچ یادگار چند نفری جلوی مغازه ای ایستاده اند و به هم فلافل تعارف می کنند. آدم ها را دوست دارم. نفرت در من راه ندارد. درد من را تحمل می کند. کسی که ریشه های نفرت را در خود تقویت می کند به خوبان روزه گار نیز رحم نمی کند. آدم چنان متغیر و زودباور و سطحی است که گاهی فرق آیینه ی آویخته به دیوار و جیوه ی آغشته به جوهر زندگی را نمی فهمد. چه بود آن شعر. کفتری فانوس در منقار داشت ... شب دوستی از شهر ساحلی زنگ می زند. نگران شده است که سطوری در فلان صفحه ام حکایت از حال ناخوش ام داشته باشد. برایم شعری خواند و گفت ضبط نکن. شعر ساده است اما به دلم می نشیند. شعله زد عشق و من از نو، نو شدم/ پر شدم، از عشق تو مملو شدم/ شور شیدایی مرا از من گرفت/ من به تو برگشتم از تو، تو شدم/ آه هستی جز تمنای تو نیست/ آه لذت جز تماشای تو نیست/ یک نفس دور از تو باشم مرده ام/ زندگی جز مرگ در پای تو نیست...  یا حبیب من لا تحبب الیک. این جمله را حک شده بر روزگار خود می بینم. گرچه به حکایت روزه گار دوست داشتن بلد نیستم. اما امید داشتن را خوب بلدم. به لطف او. به توجه او. امیدوارم. الحمدلله. 

 

  • وی بی

از میان سُرفه و دود و دغدغه ی این روزها آتش روشن کردن با پدر گرم ام می دارد ... 

  • ۰۸ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۰۰
  • وی بی