سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

خداحافظ پیرمرد دوست داشتنی. خداحافظ دوست ِ خدا. عزیز ِ خدا. بیش از آنکه دلم برای تو تنگ بشود دلم برای خودم تنگ است. برای آن شکستنی که پشت نمازهای مغرب نزدیک میدان تجریش رُخ می داد. برای آن که در این چند سال بعد از هجرت دستم را گرفتی. کمکم کردی. القلب یهدی الی القلب. می گفتی بابا جان مواظب دلت باش. مهربان باش با تمام خلق. به کسی ستم نکن ابدا. گفتی به جای شکایت دعا کن. به جای قصه گفتن تلاش کن. به جای سخنرانی کردن عمل کن. آن روز ِ سخت بارانی که آمدم امام زاده صالح. میخواستم استخاره کنی. نکردی. و این تنها باری بود که درخواست استخاره ام را رد کردی. گفتی بابا جان. تو خودت مواظب خودت باش، خدا هر تصمیمی بگیری برایت خوب می آورد. راست گفتی. آن بهترین تصمیم زنده گی ام بود...

{چند دقیقه ای به اذان مغرب بود. هوا بنفش روشن بود. مسجد الغدیر تنهاتر از همیشه بود. هرچقدر هم به دیوار تکیه می دادی تکیه ات را قبول نمی کرد. از آن روزهای جهنمی غربت بود. ناراحت و غمگین بودم. تازه لنت ماشین را عوض کرده بودم و بوی ترمزهای لاستیک توی سرم پیچ میخورد. هوا سرد نبود اما سوزهای معروف شهر ساحلی از پشت دیوار سفید منتهی به خیابان لین به صورتم میخورد. مثل آن بود که کسی مدام دارد به تو سیلی میزند. هیچ کس در خیابان نبود. بی هیچ مقدمه ای و بدون هماهنگی به امین که برای دیدار خانواده در تهران بود زنگ زدم. بیدار بود برای نماز صبح. گفت که دارند قامت می بندند. اذان مغرب ما افتاده بود به وقت اذان صبح ِ امامزاده صالح. گفتم بگذار روی بلندگو. رفتم داخل مسجد. نیت کردم. اقتدا کردم. نمیدانستم چه کسی جلو ایستاده. از همان فاصله ی عجیب و دور صدای پیرمرد افتاد به دلم. صدایی که دلنشین بود و به طرز عجیبی صمیمی.. }   

صبح علی تماس گرفته که دارد می آید تشییع شما. به من می گوید کجایی. چرا برای آخرین خداحافظی نیامدی. می گویم من آنقدر قوی نیستم که از پیرمرد خداحافظی کنم. اما او درست هفت ماه پیش از من خداحافظی کرد. حتی آخرین جمله اش این بود که "آخرین توصیه ی من به شما برادرم این است که ..." تو پیرمرد را میشناسی علی. کلمه ای غیرحق از او دیده بودی؟ ندیده بودی قدم هایش هم ذکر خدا بود؟ خم شدن گلدسته ها را ندیده بودی که او را هر بار صلات ظهر به آغوش می کشیدند. ندیده بودی کناره های محراب از سبحان الله گفتنش می لرزیدند. سیل محبان و مریدانش را ندیده بودی که از فلان روستای پاکستان نذری آورده بودند. آن نوجوان مدافع حرم را ندیدی که گفت برایم دعای شهادت کن گفت دعای وصال می کنم. به قول حامد پیرمرد امروز با هفت هزار سالگان سر به سر شد. به دوست و محبوبش رسید. و من آن دنیا مدام گوشه ی چشم خواهم گرداند تا او را باز ببینم. او که من را از دنیای مادی. از فقر فهم و صلبیت جهالتم به دریای بیکران محبت خدا دعوت کرد... خداحافظ پیرمرد. دیدار به قیامت. 

  • ۲۶ بهمن ۹۹ ، ۰۱:۱۳
  • وی بی