سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

۶۳ مطلب با موضوع «س» ثبت شده است

سیزده سال نوشتن اینجا به پایان رسید. مثل به پایان رسیدن‌های دیگر در دنیایی که وقت نرسیدن، فرصت زیاد است و برای رسیدن زمانه کوتاه. اینجا هر چه نوشتم حدیث نفس بود. و شایسته بود که این صفحه هم مثل قبلی ها پاک شود. که گفت هر چه غیر از یاد یار از یاد یاران می رود. اما به احترام خوانندگانی که نَفَس پاکی دارند، آرشیو اینجا را به یادگار می‌گذارم. و لله الامر. من بعد و من قبل. 

اینجا با شعری از مولانا شروع شد. با شعری دیگر به اتمام می‌رسد. با توبه از ترددها و خوف از لاتخف ها. و به امید دعای خوبان و بهار واقعی دل‌ها. 

این تردّد، عقبه ی راه حق است

ای خنک آن را که پایش مطلق است .. 

بی تردد می‌رود در راه راست

ره نمی‌دانی بجو گامش کجاست!

نی ز دریا ترس و نی از موج و کف

چون شنیدی تو خطاب لا تَخَف

لا تخف دان چون که خوف ات داد حق

نان فرستد .. چون فرستادت طَبَق!

افرحو هوناً بما آتاکُم

کل آت مشغل الهاکُم

شاد از وی شو! مشو از غیر وی!

او بهارست و دگرها ماه دی!

هر چه غیر اوست استدراج توست!

گرچه تخت و ملک توست و تاج توست..!!

شاد از غم شو که غم دام لقاست

اندرین ره سوی پستی ارتقاست ... 

  • وی بی

دعاگوی غریبان جهانم

و ادعو بالتواتر و التوالی

  • ۱۶ بهمن ۰۲ ، ۰۳:۵۷
  • وی بی

پرسیدم از فرهاد که آیا عشق شیرین بود ؟

در پاسخم خندید. یعنی بستگی دارد .... 

  • ۰۶ آذر ۰۲ ، ۲۱:۰۰
  • وی بی

از ۲۰ محرم امسال وارد ۴۰ سالگی قمری شده ام. کلیشه‌ها را دوست ندارم. اما ۴۰ کلیشه نیست. از دیروز خیال می‌کنم دنیا رنگ دیگری است. انگار که فصل امتحان است دیگر. دیگر خدا آن آسیب‌های ذهنی را بی‌دلیل یا بی‌عنایتی از تو حذف نمی‌کند. زخم لغات تو کاری‌تر شده‌اند و در مقابل به قول یمینی ضرب لغات دیگران به زره تو مرتعش می‌شوند. کمتر حرفی به تو می‌رسد که غلیان بیاورد. چهل سالگی فصل رفتن به مرحله‌ی بعد است. فصل پشت سر را نگاه نکردن. چهل سالگی فصلی است که دکه‌ای را باید. تا گل‌های ارغوان و یاس به هم بپیچی. تا شاید نظری و نگاهی. و رازها را فروبخوری و دم برنیاوری. و همین. ما کجا گل بفروشیم که از ما بخری؟ 

 

سینه‌ام سنگین بود. به قول نون "کل سویه‌ها را جارو کرده‌ام". دیگر نمی‌دانم حالی که دارم از کوروناست یا از خودم است. به سمت مسجد می‌روم. مسجد آخر خیابان ِ کوچه‌ی ماست. یک کوچه‌ی بن‌بست که نه نوری داشت و نه نسیمی. اینجا را مدت‌ها دوست نداشتم. من که ذهنم به اقیانوس گره خورده بود، رو به تاریکی و بن‌بست را خوش نداشتم. اما آن روز ِ طوفانی رسید. هواشناسی گفته بود که بادهای در هم تنیده به سراغتان می‌آید. به سمت مسجد حرکت کردم. پیرمرد روزی حدیثی می‌گفت. کامل یادش ندارم اما به این مضمون که مسجد، سوقی از بازار آخرت است. تجارتی که هر چه خرج کنی، سود است و هرچه در ازاء به تو بدهند معرفت. گلدسته‌ی پیچ‌خورده‌ی مسجد میان طوفان در نظرم جلوه کرد. و صدای اذان مرا به سال‌های دور بُرد. یاد ِ پیرمرد در دلم شکفت. دل برگرفته بودم از ایام ِ گل ولی.. کم‌کم انتهای کوچه باریک به سمت بازارهای پرنور آلوهیتی باز می‌شد. و آن کوچه‌ی تنگ و تاریک، وسیع و پرنور شد. خیال می‌کنم شبیه احساسی که ابراهیم علیه السلام داشت وقتی خاکستر و دود گدازه‌ها بر او برد و سلام شد. این کار خدا است که هر وقت دوستت دارد زمین زیرپایت را خاکستر می‌کند و تو را از دستی دیگر به سمت نور می‌کشد. هر جا دیدی از دری به در دیگر رفتی که حالت عوض شد، بدان که بی‌شک دست رحمتی به تو موثر افتاده است. نماز مغرب را پشت سر روحانی جوانی که محاسن نارنجی رنگ داشت خواندم. در سجده‌ی آخر می‌خواند که اللهم انی اسئلک الراحه عند الموت. چقدر باصفا بود. چقدر خوب است آدم موقع دل‌کندن به زحمت نیفتد. یادم هست وقتی می‌خواستم از شهر ساحلی دل بکنم، یک بلیط یک‌طرفه رزرو کردم و دو چمدان تمام زنده‌گی‌ام را جمع کردم و هفته‌ی بعد خداحافظی و تمام. به قول رضا از بی‌تعلقات بود. ماشینم را هم خود رضا فروخت. دل‌کندنی بی‌زحمت است که دلبستگی بعدش شیرین‌تر باشد. حاج آقا لابد این را می‌فهمید. خوش به حال کسانی که دود و خاکستر را می‌دهند و یاس و ارغوان می‌گیرند.

روزهای بعد با حاج‌آقا بیشتر دمخور شدم. حاج آقا یک روحانی ِ میانسال مشهدی است که خانواده‌ای نه چندان مذهبی داشته، و بعدها مرید کسی می‌شود و او این راه را به او نشان می‌دهد. از سفر کربلای اولش که از مشهد پیاده رفته زمان بعثی‌ها، از آن خانم سالخورده‌ی خرمشهری و کرامات عجیبش، از زیارت ناحیه، و از نفس کشیدن در مسجد برایم بیشتر گفت. این روزها بیشتر اوقات بعد از کار را مسجدم. حتی گاهی حین کار. خانه‌ی خدا آرامش عجیبی دارد. نمازهای مغرب ِ بی‌نظیری دارد. صفوف مومنین نورانی است. مصافحه‌ها منابع مثبت انرژی‌اند. چای مسجد می‌چسبد و گریه‌های بعد از روضه‌های آن اثر می‌کند. این روزها از زندگی انتظار زیادی ندارم. آرزو‌های گرسنه، سیر نشده، در حال تغییر شکل دادنند. با سرعتی کم اما مثل تصاویر گردشی سه بعدی، مناظر پشت‌ آن‌ها قابل پیش‌بینی نیست.

 

  • ۳۰ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۲۰
  • وی بی

موسی! دلت را با خشیت ِ از من بمیران. کهن‌جامه باش و تازه‌دل .. چنانکه در زمین گمنام باشی و در آسمان، نامدار .. بدان که اگر پیوندت با من بُربد، با دیگری هرگز نپیوندد. مرا بپرست .. من از تو چیزی نخواستم که بیازاردت. فقط خواستم که بخوانی‌ام تا اجابتت کنم.

موسی! آینده‌ی این دنیا همچون گذشته‌اش است .. روزگار، بلندش کوتاه است و کوتاهش بلند. چنان بکوش که گویا جزای عمل را به چشم می‌بینی. دنیا را واگذار که نه دنیا برای توست و نه تو برای دنیا .. موسی! تو را چه کار به خانه‌ی ستمگران؟

  • ۲۹ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۳۰
  • وی بی

شک، ناآرامی است. اما هر آرامشی بر این ناآرامی ترجیح ندارد. حیوان شک نمی‌کند، ولی آیا به مرحله‌ی ایمان و ایقان رسیده است؟‌ آن نوع آرامش، آرامش  پایین شک است، بر خلاف آرامش اهل ایمان که بالای شک است. بگذریم از افراد معدود موید من عندالله. 

مقدمه ی عدل الهی...شهید مطهری

 پ.ن:‌ در این دو دم مددی کن مگر که برگذریم.. به سربلندی از دیر پست.. ای ساقی!

  • ۳۰ مهر ۰۰ ، ۰۰:۴۴
  • وی بی

تمام تیمچه ها پر شد از نقاب فروش

زمانه ای ست که حلاج شد طناب فروش!

دریغ نغمه ی آرامشی به ما نرسید

که مطربان همه تلخ اند و اضطراب فروش

من از قبیله ی عباس های تشنه لبم

تو از تبار همین گزمه گان آب فروش!

زمانه ای ست که گل پوست می کنند اینجا

خوشا به ذوق تماشاگر گلاب فروش

سلام بر همه الا  به قلب مغلوبان

سلام بر همه الا به انقلاب فروش!

شما که خون دل خلق را پیاله شدید

شرور شهر شمایید یا شراب فروش؟

  • ۱۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۳:۳۸
  • وی بی

به روزهای آینده از دریچه‌ی گذشته نگاه می‌کنم. به آدم ها از تکمیل ماتریس‌های قبلی. به اشیاء از زاویه‌ی انعکاس‌های سابق‌شان. این در نظر من یعنی جوانی گذشته است و میانسالی با شتاب هولناکی چیره شده است. دیگر لبخند‌های از سر توافق و چشمک‌های یواشکی نمی‌زنم. برای کسی دیگر نقشه‌های خیالی بی‌هدف نمی‌کشم. تصویر‌های رنگارنگ دور آدم‌ها فریبم نمی‌دهد که سیاه و سفیدی درونشان را نبینم. سرم را در خجالت تُندی بعضی واژه‌ها پایین نمی‌اندازم. بیش‌تر از حقوق آخر ماه به توکل وسط ماه و بیش از بازی زنده‌گی در تهران به داوری مرگ‌ و حضور فکر ‌می‌کنم.   

  • ۱۲ مهر ۹۹ ، ۲۳:۰۲
  • وی بی
تراژدى دنیاى مادى مرگ است. یک هو سر مى رسد و مى گویند وقت ات تمام است. مدرک و مال و منال و رفیق و دشمن، لهو و لعب مى شود انگار. فصل گرفتارى دل هاى بیهوده است. الّا من اتی الله بقلب سلیم..…
 
  • ۳۱ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۱۸
  • وی بی

مطربا ... این ره‌ زدن زان رهزنان آموختی

زان که از شاگرد آید شیوه‌های اوستاد

.

.

مطربا! رو بر عدم زن، زان که هستی رهزن است

زان که هستی خایف است و هیچ خایف نیست شاد!

.

.

این عدم دریا و ما ماهیّ و هستی همچو دام

ذوق ِ دریا کی شناسد هر که در دام اوفتاد؟

.

.

در نجاتش مات هست و هست در ماتش نجات

زان نظر ماتیم ای شه! آن نظر بر مات باد!

  • ۲۸ تیر ۹۹ ، ۲۲:۳۵
  • وی بی