سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

دور از تو زیستن/یعنى هزار سال/در خود گریستن. دور از تو زیستم، در خود گریستم.

  • ۲۹ اسفند ۹۶ ، ۰۸:۳۶
  • وی بی

چگونه بی زبان، بیان شود

تو مهربان ِ من، بیا کنار ِ پنجره

و پیش از آن که

 قد ِ نیمه تیرسان ِ من کمان شود

بهار را به من نشان بده

بگو که سرو ِ سرفراز ِ ما 

دوباره در چمن، چَمان شود

به چهره ها و راه ها چنان نگاه می کنم 

که کور می شوم

چه مدّتی ست دلبرا، ندیده ام تو را؟

  • ۲۱ اسفند ۹۶ ، ۰۸:۰۳
  • وی بی

بهار پشت زمس تون

پس از تو

برام 

قصه غم داشت

  • ۲۱ اسفند ۹۶ ، ۰۶:۴۶
  • وی بی

قلب مهمان خانه نیست که آدم ها بیایند
دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند
قلب لانه ی گنجشک نیست که در بهار ساخته شود
و در پاییز باد آن را با خودش ببرد
قلب ؟
راستش نمی دانم چیست
اما این را می دانم که فقط جای آدم های خیلی خوب است

.

.

نادر ابراهیمی

  • ۲۱ اسفند ۹۶ ، ۰۴:۵۴
  • وی بی

"درمان روزمرگى روح هم گاهى خانه تکانى مفعولات است. تو اما هر بار که دلت میگیرد زیر زنده گى مى زنى. خانه را ویران مى کنى. تا به حال فکر کردى که با مصالح ویرانى هاى گذشته چه ساختمانى مى توانستى بسازى؟ "

  • ۱۶ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۰۸
  • وی بی

"‏آدمیزاد وقتی بزرگتر می‌شود، یاد می‌گیرد جوری فرار کند که به نظر بیاید دارد جایی می‌رود."

  • ۱۵ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۴۱
  • وی بی

گفتم آقا شجریان! راست گفتن که دیگه نمی‌خواین بخونین؟ گفت: بله! گفتم که: گفتن که برای هر آواز بیست هزار تومن می‌خواین؟ گفت: بله.... این بله‌ها مثل چاقویی بود که تو قلبم فرو می‌شد. من و شجریان شب و روز با هم بودیم. یه دوستی و صحبت و علاقه‌ی متقابل عمیق بین‌مون بود. روابط خانوادگی داشتیم {...}

گفتم آقا شجریان! من اگه همه‌ی دنیا رو داشتم برای یه دهن آواز تو می‌دادم... مرد حسابی حالا که قیمت رو آوازت می‌ذاری، یه قیمت حسابی بذار؛ یعنی من بیست‌هزار تومن بهت بدم می‌خونی؟ گفت: بله! گفتم: این که مشکلی نیست.من همین الآن بیست‌هزار تومنو بهت می‌دم. گفت: آقا اختیار دارید! گفتم: یعنی منو قبول داری؟ گفت: آقا اختیار دارید. گفتم: خُب فردا ساعت پنج بعد از ظهر قرار می‌ذاریم بیا بخون. گفت: بله! چشم! با همین صراحت..!

{...}

گفتم: آقا شجریان! قمر نیست که دیگه بخونه! بنان هست و دیگه نمی‌تونه بخونه (چشمان ِ سایه پر از اشک می‌شود!). تو رو خدا وقتی رانندگی می‌کنی مواظب باش. زبانم لال. زبانم لال زبانم لال اگه تصادف کردی مُردی من این بیست‌هزار تومن رو به کی بدم بخونه؟... با تعجب منو نگاه کرد شجریان...

گفتم: آقای شجریان!! نرخ ما همون هشتصد تومن سابقه. هر وقت خواستی بیا بخون. انگار می‌کنم که تو هم مُردی ....! تو خیال می‌کنی دنیا تعطیل می‌شه؟ بعد از تو یکی دیگه می‌آد، یکم بدتر. یکم بهتر از تو می‌خونه. چنان که تو بعد از دیگران اومدی، بعد از اقبال السلطان اومدی. بعد از تاج اومدی. بعد از قمر اومدی. بعد از ادیب اومدی. بعد از بنان اومدی. دنیا که تموم نمیشه...

سرخ شد و سرشو انداخت پایین. فکر نمی‌کرد بعد از این‌همه مقدمه‌چینی چنین حرفی‌ رو بهش بزنم.. یکم نشست و بعد رفت. و وقتی رفت من زار‌زار زدم به گریه. یک سال و نیم شجریان برای ما نخوند. و جالبه اینه که روابط خانوادگی‌مون رو داشتیم. {...} یک سال و نیم بعد شب ساعت هشت آمد پیش‌ام. روش نمی‌شد حرفش رو بزنه. سه ساعتی حرف زدیم. شب نزدیک در که بود با خجالت گفت که باز دوست داره که بخونه.. 

.

.

پیرپرنیان‌اندیش... خاطرات ه.ا.سایه

  • وی بی

أبی عبد الله (علیه السلام) قال:
إن المؤمن لیسکن إلى المؤمن، کما یسکن الظمآن إلى الماء/
مومن مایه ی آرامش مومن ست، چنانکه آب موجب رفع عطش تشنه ست ..
.
.
یکی از نشانه‌های فاصله از وادی سعادت این است که آدم دلش با بنده های خوب خدا صاف نباشد... !!

  • ۱۰ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۴۵
  • وی بی

پیاده از دانشگاه تا میدان کشاورز آمدم. مسئله اى در مکانیک کوانتوم تماماً ذهنم را مشغول کرده بود. آنجا که فونون ها بین موج و ماده در نوسان بودند. مثل من. بین خاطره تا نوستالوژى. بین جمعیت و انزوا. بین قطعیت و امتداد. دقیقا شبیه آن حالتى که در شعر محمود درویش است. آنجا که مى نویسد "لعلنا نکون ایضا لنسیانکم مخلصین ..".  غروب کم کم رخ مى باخت و شب بر فضا مسلط میشد و پیاده رو ها کم کم از دانشجوها خلوت. کرکره کتابفروشى ها سقوط مى کرد. زنده گى به وقفه مى افتاد. کنار پیاده رو گربه ها از سوز سرما خودشان را به گرماى هواده مطبخ ساختمان ها رسانده بودند. مسئله هاى حل نشده در ذهنم کماکان پیچ و تاب جدى مى خوردند. و حل نشده تر بر مى گشتند. تا رسیدم به شعرى بر تابلویى از یک قهوه خانه: "باز من چشم به سبزىّ بهاران دارم". مشخص بود که طرف براى دلش نوشته بود. آن وقت شب در آن بحبوحه چند نفر حوصله خواندن داشتند یعنى؟ هیچ! کمى آن طرف تر، دختر و پسر جوانى به گربه ها استخوان هاى ته مانده کبابى نبش خیابان را تعارف مى کردند. تا نیمه هاى شب در خیابان ماندم. آنها که شب را مى شناسند روز را چندان جدّى نمى گیرند. والمقسمات امرا.

  • ۰۱ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۱۲
  • وی بی