سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

[...]

{یادش به خیر مرحوم مادربزرگ صبح که بلند می‌شد برای نماز، مقداری آب جوش کنارش می‌گذاشت. بخار ِ آب هم رطوبت داشت، هم گرمای لطیفی را به صورتت می‌زد. نمی‌دانم حالا آن سماور برّاق قبراق که مهمان به مهمان می‌جوشید کجاست. نسل ِ قبل را بیشتر دوست دارم. گاهی خیال می‌کنم که من قرار بوده از نسل پدران آنها باشم تا از فرزندان‌شان. آرام و صمیمی‌اند. وقتی زنده‌گی دانشجویانم را از نزدیک نگاه می‌کنم، که ارتفاع فواره‌های احساسات جوانی‌شان را به سطح اضطراب اینکه کسی دوستشان داشته باشد و یا سری میان سرها درآورند فروکاسته‌اند، یاد دوران دانشگاه می‌افتم. دلم می‌خواست از آن نیمکت چوبی نیم‌بند ِ ابن‌سینا به گوشه‌ای دنج بالکن بالای اتاق گروه حرارت طبقه‌ی سوم پناه ببرم و در سایه‌ی درختان چنار قدکشیده‌ی رو به روی دانشکده، آسمان را نگاه کنم. یادم هست اولین باری که این سخن موسی علیه السلام را در قرآن خواندم که ربی انی لما انزلت الیّ من خیر فقیر آنگاه که در خنکای سایه‌ی درختی از پس مکالمه‌‌های مرموز آرمیده بود، بی‌اختیار آن احساس در مویرگ‌های بدنم نفوذ کرد. چقدر خوب است آن احساس آرامشی که تو خیال می‌کنی توام با رضایت اوست. آن دست جادویی که تو را سراسر زندگی کمک کرده، از پس حوادث و کلمات و رفتارها، به تو لختی هم آرامش ِ لطیف هدیه می‌کند. نسل ِ قبل، که نمایه‌ی آن برای من مرحوم مادربزرگ بود، آرامش ِ لطیف داشت. آدم‌ها به موقع مهمانی فقط به دیدنش نمی‌آمدند. می‌آمدند که چای بنوشند و لختی در سایه‌ی خنک ِ لطیف ِ همنشینی‌اش به خدا تکیه کنند. رمز ِ بزرگ او این بود. مانیفست ِ زندگی‌اش را هم – که بارها اینجا نوشته‌ام- به دیوار کمد پذیرایی زده بود. سخت ترین شعار هفته و سال و زندگی. یک شعار سهل ِ ممتنع: هنر ِ خوبی کردن در برابر بدی‌ها. همان که قرآن می‌گوید ادفع بالتی هی احسن. روز ختم مادربزرگ، من ایران نبودم و دو دوست (!) ِ آن زمان، به نیابت از من در مراسم شرکت کردند. مهربان مادرم می‌گفت که مسجد الغدیر مملو از جمعیت بود. در نبودش گریه‌های ممتد می‌کردند کسانی که حتی فرزندان مادربزرگ نمی‌شناختندشان...

آدمی که می‌تواند با یک سماور برقی و چند خط مهربانی دنیا را تسخیر خودش کند، چرا برای تسخیر دنیا نامهربانی کند؟ پدرم دیروز در میان صحبت‌های عجیب – که مشخص بود از نگرانی سفر برادر حمید و محمد است- نکته‌ای می‌گفت که گرچه تکراری بود اما شنیدنش آرام بخش بود. این شعر حافظ را برایم می‌خواند که جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است... در معنای ظاهری انگار حافظ می‌گوید که هرکس از پل ِ صراط نهایتاً تنها عبور می‌کند. اما نیک که بنگری می‌خواهد بگوید که مراقب باش که از فرط ِ عدّه درست کردن به چاهی نیفتی که به رستگاری نرسی. این روزها که شهوت ِ دوستان برای تریبون و مصاحبه و میزهای بی‌ارزش ِ مدیریتی را می‌بینم، این را مدام در ذهنم تکرار می‌کنم...}

  • وی بی

از ۲۰ محرم امسال وارد ۴۰ سالگی قمری شده ام. کلیشه‌ها را دوست ندارم. اما ۴۰ کلیشه نیست. از دیروز خیال می‌کنم دنیا رنگ دیگری است. انگار که فصل امتحان است دیگر. دیگر خدا آن آسیب‌های ذهنی را بی‌دلیل یا بی‌عنایتی از تو حذف نمی‌کند. زخم لغات تو کاری‌تر شده‌اند و در مقابل به قول یمینی ضرب لغات دیگران به زره تو مرتعش می‌شوند. کمتر حرفی به تو می‌رسد که غلیان بیاورد. چهل سالگی فصل رفتن به مرحله‌ی بعد است. فصل پشت سر را نگاه نکردن. چهل سالگی فصلی است که دکه‌ای را باید. تا گل‌های ارغوان و یاس به هم بپیچی. تا شاید نظری و نگاهی. و رازها را فروبخوری و دم برنیاوری. و همین. ما کجا گل بفروشیم که از ما بخری؟ 

 

سینه‌ام سنگین بود. به قول نون "کل سویه‌ها را جارو کرده‌ام". دیگر نمی‌دانم حالی که دارم از کوروناست یا از خودم است. به سمت مسجد می‌روم. مسجد آخر خیابان ِ کوچه‌ی ماست. یک کوچه‌ی بن‌بست که نه نوری داشت و نه نسیمی. اینجا را مدت‌ها دوست نداشتم. من که ذهنم به اقیانوس گره خورده بود، رو به تاریکی و بن‌بست را خوش نداشتم. اما آن روز ِ طوفانی رسید. هواشناسی گفته بود که بادهای در هم تنیده به سراغتان می‌آید. به سمت مسجد حرکت کردم. پیرمرد روزی حدیثی می‌گفت. کامل یادش ندارم اما به این مضمون که مسجد، سوقی از بازار آخرت است. تجارتی که هر چه خرج کنی، سود است و هرچه در ازاء به تو بدهند معرفت. گلدسته‌ی پیچ‌خورده‌ی مسجد میان طوفان در نظرم جلوه کرد. و صدای اذان مرا به سال‌های دور بُرد. یاد ِ پیرمرد در دلم شکفت. دل برگرفته بودم از ایام ِ گل ولی.. کم‌کم انتهای کوچه باریک به سمت بازارهای پرنور آلوهیتی باز می‌شد. و آن کوچه‌ی تنگ و تاریک، وسیع و پرنور شد. خیال می‌کنم شبیه احساسی که ابراهیم علیه السلام داشت وقتی خاکستر و دود گدازه‌ها بر او برد و سلام شد. این کار خدا است که هر وقت دوستت دارد زمین زیرپایت را خاکستر می‌کند و تو را از دستی دیگر به سمت نور می‌کشد. هر جا دیدی از دری به در دیگر رفتی که حالت عوض شد، بدان که بی‌شک دست رحمتی به تو موثر افتاده است. نماز مغرب را پشت سر روحانی جوانی که محاسن نارنجی رنگ داشت خواندم. در سجده‌ی آخر می‌خواند که اللهم انی اسئلک الراحه عند الموت. چقدر باصفا بود. چقدر خوب است آدم موقع دل‌کندن به زحمت نیفتد. یادم هست وقتی می‌خواستم از شهر ساحلی دل بکنم، یک بلیط یک‌طرفه رزرو کردم و دو چمدان تمام زنده‌گی‌ام را جمع کردم و هفته‌ی بعد خداحافظی و تمام. به قول رضا از بی‌تعلقات بود. ماشینم را هم خود رضا فروخت. دل‌کندنی بی‌زحمت است که دلبستگی بعدش شیرین‌تر باشد. حاج آقا لابد این را می‌فهمید. خوش به حال کسانی که دود و خاکستر را می‌دهند و یاس و ارغوان می‌گیرند.

روزهای بعد با حاج‌آقا بیشتر دمخور شدم. حاج آقا یک روحانی ِ میانسال مشهدی است که خانواده‌ای نه چندان مذهبی داشته، و بعدها مرید کسی می‌شود و او این راه را به او نشان می‌دهد. از سفر کربلای اولش که از مشهد پیاده رفته زمان بعثی‌ها، از آن خانم سالخورده‌ی خرمشهری و کرامات عجیبش، از زیارت ناحیه، و از نفس کشیدن در مسجد برایم بیشتر گفت. این روزها بیشتر اوقات بعد از کار را مسجدم. حتی گاهی حین کار. خانه‌ی خدا آرامش عجیبی دارد. نمازهای مغرب ِ بی‌نظیری دارد. صفوف مومنین نورانی است. مصافحه‌ها منابع مثبت انرژی‌اند. چای مسجد می‌چسبد و گریه‌های بعد از روضه‌های آن اثر می‌کند. این روزها از زندگی انتظار زیادی ندارم. آرزو‌های گرسنه، سیر نشده، در حال تغییر شکل دادنند. با سرعتی کم اما مثل تصاویر گردشی سه بعدی، مناظر پشت‌ آن‌ها قابل پیش‌بینی نیست.

 

  • ۳۰ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۲۰
  • وی بی

شرح 

شکن

زلف

خم اندر خم

جانان

کوته نتوان کرد

که این قصه

دراز است.......

پ.ن ١: میگفت هر تعصبى از تردیدى حل نشده آغاز میشه...

پ.ن ٢: یکى از دانشجویانم در حاشیه ى مراسمى به قاعده ى مجلس گرم کنى منحنى رابطه ى دوستى اش با من را توضیح میداد.. میگفت که از پیک پایین، بالا نیایى هیچ وقت دلت با او صاف نمى شود... دقیق!

پ.ن ٣: دلخورها لزوما به بهشت نمى روند! 

پ.ن ٤: ارگانیک ِدربست در بهشت است. امید ِاصلى هم آن که از رگ گردن نزدیک تر است. نزدیک چهل سالگى اینها را نفهمى معطلى!

پ.ن ٥: هیچ چیز این دنیا تصادفى نیست... اگر بود تا الان جلو بندى اش را عوض کرده بودند. 

  • ۲۱ تیر ۰۱ ، ۰۸:۲۷
  • وی بی

روزهای عبرت آموزی است. از آنها که گاهی به اندازه ی زندگی‌ها کشیده شده اند.. پیش می‌آید که می‌نشینم روی صندلی گردش اتفاقات و آدم ها را نگاه می‌کنم. آن لینک نامرئی و آن سیالیت پیچیده ی اتفاقات به صورت لایه ای شفاف روی سطح حوادث می آید. گاهی نور آفتاب به آن می خورد. جرقه‌ای می آید. موج‌ها یکباره کنار می‌روند و آن بی‌کران دریا خودش را نشان می‌دهد. دیگر فرقی نمی‌کند که چه گذشته است. تو آن دست ِ مهربان ِ عجیب ِ صحنه‌گر را می‌بینی. آرام میشوی. که فرمود الا بذکر الله تطمئن القلوب. فقط. تنها. همیشه. و هرگاه. دل‌‌ها به واسطه‌ی اتصال مستقیم به اوست که آرام می‌شود. آرامش‌های دیگر برکه‌های منجلابی باتلاقی است...

کاش یکبار دیگر به عبور جوانی بیست سالگی‌ها برگردم و بین آن باتلاق‌های مخوف، رد جرقه‌ها را بگیرم. شاید دریایی هم آنجا پیدا کردم. 

  • ۳۰ خرداد ۰۱ ، ۰۴:۳۵
  • وی بی

رسیدن است و جدایى، درود بر نرسیدن.

قطعه اى ساخته بود به اسم انزواى دلخوشى ها. Seclusion. مدتى ویزاى کارى اش تاخیر خورده بود. خانواده اش در کشور غریب گیر افتاده بودند. نشست کنار پیانوى بزرگ کنار پنجره و رو به اقیانوس صندلى اش را پیچ داد. شعر را هم خودش گفته بود. شعرى عجیب داشت. داستان مردى بود که قفسی ساخته بود از شادى هایش و مدام به آنها آب و دانه مى داد. قصه ى تقابل خوشى هاى دردسترس و غم هاى بى کرانه بود. شبیه مسائل حدى دیفرانسیل. از بى کران غم به کران شادى ها خط مى کشید و در این میان خودش رارفع ابهام مى کرد. حواسش نبود که بى کرانه ها ماندگارند و در دسترس ها گذرا. شاید هم حواسش بوده که بیت آخر شعر که در ردیفهاى قطعه وار مدام تکرار مى شد را این گذاشته بود: یک روز هم بى کرانه ها را ملاقات خواهم کرد. دیوید دوست سال هاى دور که حالا به ایمیلى چندماه یکبار در تماس ایم، به زوایایى از زنده گى دست زده بود که بدیع بود.. پیام دیشب اش من را به آن شب طوفان و وصلهه اى خوشى و غم کشاند. بیش از یک دهه پیش حالا…

پرواز مشهد تهران تاخیر داشت. بلیط ها سخت جور شد. جمعه شب فرودگاه شلوغ بود. شنبه ساعت هفت و نیم صبح ریاضیات پیشرفته براى دانشجویان کارشناسى ارشد میگفتم و میخواستم حتماً به کلاس برسم. تا حدود نیمه شب هواپیما نیامد. نقص فنى، بعد نامساعدبودن هوا، تاخیر ورودى. مشخص نبود. بالاخره چهل دقیقه گذشته از نیمه شب سوار شدیم. از همان ابتدا مشخص بود که دیگر رسیدن به کلاس صبح دشوار است. سعى کردم در پرواز کمى بخوابم که مستقیم از فرودگاه به دانشگاه بروم. هواپیما اما تکان هاى شدید داشت وخواب از چشمانم میگرفت. چراغ هاى همیشه روشن تهران که نمودار شد تکان ها حالت عصبى تر به خود گرفت. بالاى تهران سردرگم بود اما. مشخص بود که نمی تواند براى فرود تعادلش را تنظیم کند. یکبار هم امتحان کرد و تا نزدیکى چراغ هاى باند آمد اما نتوانست. شاید دوبار هم و بار دوم زودتر منصرف شد. شبیه آدم هاى مردد بى تصمیم.  دوباره به هوا رفت و این بار تکان ها به همراه چرخش هاى غیر عادى هم بود. مشخص بود مشکلى وجود دارد. مسافرانى که خواب نبودند نگران شده بودند. مهماندار براى تسلى خاطرشان گفت به اصفهان میرویم. تاریک محض بود اما و دیگر چراغ هاى تهران هم دیده نمیشد. گم شده بودیم در آسمان. ستاره ها قهر کرده بودند. ابرهاى یخى گاهى سد راه مى شدند. سد راهى که معلوم نبود کجا بود. مهتاب تحریم شده بود.  نزدیک یک ساعتى روى هوا ماندیم. در آن تاریکى محض. موتور سمت چپ غرش هاى ناموزون میکرد که هربار تعادل کابین را به هم مى زد. انگار که سینکرون نبود. این را اگر اندکى هم مهندسى خوانده بود کسى مى توانست بفهمد. مشخص بود اصفهان و هرجاى دیگر نیز جواب مسئله نیست. دنیاى مرددها وقتى به بیراهه ها مى رسند معجون تلخى است. سرانجام هوا کمى آرام گرفت و نامتعادل تصمیم به فرود به همان تهران گرفت. لحظات هیجان انگیزى بود. یک طرف مرگ آن صورت حتمى خود را نشان میداد. از طرف دیگر کارهاى ناتمام. دوستى هاى بى کران. عشق هاى مدام. بهارهاى رفته. خزان هاى نرسیده. جلوى چمشت رژه مى رفتند. از یک طرف ذهنت پیچ استغفار میخورد. از طرف دیگر مى گریستى بر غربت آرزوهاى گرسنه ات. از طرف دیگر دست رحمتى به شانه ات مى زد که "از سابقه نومید نشو". دیوانه بازى دنیا را میشد در آنچند ثانیه دید. هواپیما نشست بر زمین و پرده ى نمایش هم جمع شد. اما عبرت آن ثانیه ها تکمیل زیارتى بود که بعد از این همه سال دست داده بود. و شاید اشارتى که بفهمى که هنوز بنده ى لفظ هایى و به قول سایه ره به معنى نبرده اى.

پیرمرد چشم تیله اى را روز آخر اتفاقى در کنج حرم  دیدم. تغییر نکرده بود. برادر محمد رخصتى به شبستان زد و من به حرم. پیرمرد مرابه یاد نیاورد. کمى جا خوردم اما سریع با خودم گفتم که چرا باید یادش باشد؟ اصلا چرا باید یاد کسى بمانم؟ نمیدانم. هنوز هم اقبالها  را باور ندارم. اشاره کرد. بى سخنى. قرآن آوردم. استشاره زد. گفت ابتداى سوره انفال است. صورت فلکى اش در زمین منفوش است. اگر دل بدهى به آسمان مى رسد. مسئولیتى است که دعا کن لایقش باشى. یاد حاج آقا ضیاآبادى رحمة الله آمد. خدا او را بى کران و ممتد رحمت کند. هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت..این شاخ خشک زنده به بوى بهار توست..

.

.

.

این روزها به دلخوشى زنده ام و این تنها میراث رنج سالیانم است. به سرودى و نغمه اى. به ذکرى هم گاهى. سحرها با من دوست تر شده اند. مسلمانى نیست که او را دشمن بدارم. از مجید گرچه ناراحت شدم چندساعتى اما او را بخشیدم. از ح. هم رنجیدم و گذشتم. از صاد سرمست شدم. به نون اندیشیدم. در دقت کلمات عین محو شدم. صداقت میم بعد از سال ها آشنایى نزدیک جرقه هاى جدید در من گذاشت. دعاى سر نماز کسى هم مرا به وجد آورد. این روزها به کرانه هاى دلخوشى فکر نمیکنم. روزگار باریک است.

  • ۲۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۳:۰۹
  • وی بی

موسی! دلت را با خشیت ِ از من بمیران. کهن‌جامه باش و تازه‌دل .. چنانکه در زمین گمنام باشی و در آسمان، نامدار .. بدان که اگر پیوندت با من بُربد، با دیگری هرگز نپیوندد. مرا بپرست .. من از تو چیزی نخواستم که بیازاردت. فقط خواستم که بخوانی‌ام تا اجابتت کنم.

موسی! آینده‌ی این دنیا همچون گذشته‌اش است .. روزگار، بلندش کوتاه است و کوتاهش بلند. چنان بکوش که گویا جزای عمل را به چشم می‌بینی. دنیا را واگذار که نه دنیا برای توست و نه تو برای دنیا .. موسی! تو را چه کار به خانه‌ی ستمگران؟

  • ۲۹ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۳۰
  • وی بی

در حال مشق ِ سکوت ام. برای کسی که مدت ها، کلمات شلاق احساسات و واکنش هایش بوده اند، سکوت مثل مزه کردن دوایی تلخ است. اما اینجا تلخی محبتی است که معمار مرمت است. که فرمود العتاب مرمّة المحبة..

  • ۲۰ اسفند ۰۰ ، ۰۵:۲۴
  • وی بی

نیم ساعتى به اذان صبح مانده است. رخوت شب هاى گذشته مثل مزه ى گس خرمالوهاى بهارى، ذائقه ام را به هم ریخته. دیشب حین صحبت با مهربان مادرم، بى اختیار بغض ام گرفت. گفتم یادت هست آن روز کذایى کلاس دوم راهنمایى را که ساعت ٢ بعد از ظهر باید امتحان تاریخ می دادیم و من استرس داشتم و براى اینکه به روى خودم نیاورم می خواستم درس ها را براى شما بگویم؟ هیچ بار دیگر آن ماجرا تکرار شد؟ نه. آن احساس زمان به ظهر حادثه مانده. آن اضطراب شور منتظر امتحان بودن. آن مطمئن نبودن و یاور خواستن. همیشه بر اینها غلبه کرده ام. اما آن یک بار نشد. کلنل محمدتقى خان پسیان. اسمش را شاید بیش از ده بار مثل ضبط صوت هاى طاقچه اى روى دور تناوب مى گفتم یادم بماند. آن درس ها براى مادرم یادگار شد. براى من اما آن احساس شیرجه رفتن به سمت وسیله هاى امن خدا. که فرمود ابتغوا الیه الوسیله. این روزها نیز چندان بى شباهت نیست. انگار که به قول حافظ، ناموس چندساله ى اجداد نیکنام، در راه جام و ساقى مه رو نهاده باشى. نماز صبح را سعی مى کنم با توجه بخوانم. کم پیش مى آید که تماى قواى حسى بدن ام همراه کارى ام باشد. در حال تایپ نامه ى ادارى به فلان سانتر دلنشین حسین عبداللهى کلاس دوم دبیرستان فکر مى کنم که با سر زدم و به تیر خورد و چقدر حیف شد وگرنه مساوى می کردیم و در زمین مى ماندیم. در حال اسکى روى دامنه هاى جادویى دیزین که همه فلاسک هاى از فرنگ برگشته شان را کنار دامنه پارک مى کنند و محو افق مى شوند، یکهو ذهنم به تغییر متغیر تبدیل اشتروم- لیوویل غیرخطى تز دکترا مى رود و آنجا را فتح مى کنم. گاهى هم - سین این لحظات را خوب گزارش مى کند- وسط صرف ناهار ساعت ٥ اى،یکهو برق سکوت می گیردم و یادم مى آید فلان جمله را در فلان جا چه ناجور گفته ام و اوقاتم تلخ حنظلى مى شود. نماز صبح این بار یکپارچه مى آید. قنوت را براى دل خودم مى خوانم. یا اله العاصین. به یاد بغض هاى شهر ساحلى.

ساعت ٨ صبح به جلسه ى آنلاین مهندس عین میرسم، و وقتى پروفسور تازه به میدان آمده ى معرفى شده از خودش تعریف هاى دوبلکس می کند، انگیزه هاى همکارى ام منهزم مى شود. جلسه را به بهانه ى خوبى ترک مى کنم و مواد جلسه ى سوم انتقال حرارت را تنظیم مىکنم. وسط جریان همرفت و قانون سرمایش نیوتن، یاد پیرمرد سراغم میگیرد و انگشتانم بی حس مى شود. قدرت روحى او را ببین که بعد سالها یادش هم که مى کنم، عطر نارنج تازه در هوا مى پیچد. دوست دارم تا آخر عمر، دوست بنده هاى خوب خدا باشم. نه مراد کسى هستم و نه راحت مرید کسى بلدم بشوم. من فقط دوستى بلدم. و گاهى شده در دوست داشتن کسى هم دامنه بشویم. مثل ظروف مرتبطه بالا وپایین مان یکى شود. عُجب و خودخواهى مان را خدا بین مان حل کند. آخ وقتى که این جرقه ى محبت شکل مى گیرد، چه صفایى دارد. پیرمرد را دوست دارم. و انصاف میدهم که او رادمرد بود. ساعت ٩ کلاس درس شروع مى شود و پهناى باند شبکه مشکل پیدا مى کند. صدایم بریده بریده مى رود. عصبى مى شوم اما سعى مى کنم خودم را کنترل کنم. ساعت یازده لب بریف هاى برایتون را منظم مى کنم. تا نماز ظهر ورق ها را تنظیم میکنم. نماز ظهر را عادتى مى خوانم باز و بهم نمى چسبد. با پویا به قدم زدن دوره اى مان به بالاى جلال میرویم. پویا اسپرسو دبل مى خورد و من ثعلب داغ و روى پل جلال براى خودم نوحه ى على اصغر مى خوانم. قربونت برم آقا. چه دلى داشتى شما. چه اراده اى داشتى. چقدر لطیف بودی. بی خود نیست همه دوستت دارند. لایوم کیومک یا اباعبدالله… الان که ساعتى قبل از پرواز است که این ها را مى نویسم، پویا برایم نوشته: "من دارم میرم اون قهوه فروشی جلال که پریروز رفتیم، چقدر زود گذشت، انگار همین دیروز بودکه رفته بودیم!" اللهم انى اسئلک کلمة الاخلاص و خشیتک فی الرضا. این را مدت هاست از خدا طلب کرده ام. ساعت ٢ شده است و پویا باید محمد را از مدرسه ى نزدیک دانشگاه شریف بردارد و من هم به جلسه اى نزدیک پاستور بروم. دیر نمیرسم اما حال حرف زدن ندارم. آدم هاى مذهبى که منصف نیستند را بیشتر تلخ می دارم. ایمان خاصیتى دارد که قلب آدم را صیقل مى دهد. خدا دوست آدم هایى است که در قدم اول به خودشان دروغ نگفته اند. یا حبیب قلوب الصادقین. ساعت نزدیک ٦ است و مطالب جلسه تماماً مرا گداخته کرده است اما وقت کافى براى بروز واکنش ندارم. به سمت ماشین میروم براى جلسه در کافى شاپى نزدیک ده ونک. قبل از سوار شدن دکتر را تسبیح به دست از دور مى بینم و لبخند نفیسى مى زند که حالم کمى بهتر مى شود. ترافیک بیداد است. که گفت اگر مرگ داد است بیداد چیست. لابد الزمان به جلسه ى بعد نزدیک یک ساعتى دیر میرسم. دکتر اسکویى چندبارى تماس میگیرد که پشت خط مى ماند. از او معذرت خواهى میکنم و البته کمى هم مزاح خفیف ابتداى جلسه اى می کنم جلوى مفاد انسانى جلسه! که تقصیر خودش است که کارى مى کند که فکر مى کند که من میتوانم کمکى کنم. جلسه تقریبا به قول رفقاى اسبق بریتیش کلمبیایی، آکوارد جلو مى رود. فضا را خوب کنترل نمى کند و خنده هاى هیتسریک هم قفل فضا را باز نمى کند. کارمان الحمدلله اما خوب پیش می رود و دانشجوها عمدتا علاقه مند هستند و حرفمان را زمین نمى گذارند. پیکسل هاى کمرنگ موبایل کمى از نه شب گذشته را نشان مى دهد. با عجله خداخافظى مى کنم و یک دیر آمدى و زود میرى قابل پیش بینى اى از طرف دکتر نصیبم مى شود. براى سلمانى با حاج اکبر تماس مى گیرم و از او میخواهم که منتظرم بماند. لوطى طور قبول مى کند. شب آس مان را گرفته اما ستاره ها غرق تاریکى هستند هنوز. هر شب ستاره اى به زمین مى کشند و باز/ این آسمان غمزده غرق ستاره هاست …. میرسم سلمانى و بى پروتکل مصافحه ى ابتکارى مى کنیم. لوتى محل است و همه احترامش را دارند. ساعت ده و نیم شب به داروخانه ى محلى میروم و تاوانکس سفارش مى دهم و ورق ها را دکتر مثل برچسب هاى کاردستى در ترازوى فلزى خاموش کنار کانتر میریزد و چرتکه ى عادتى مى زند و به همان عدد ٧٥ تومن که ورقى ٢٥ تومن مى رسد. ساعت ١١ شب است که به خانه میرسم و چند لیوان آب زرشک خنک شور میخورم. چمدان ها بى مقاومت بسته مى شوند. مهربان مادرم تماس آخر شبى مى گیرد و ساعت پرواز فردا را انگار میخواهد مطمئن شود. از بسیار سفرها و مصاحبت‌ها دریافته ام که مادرهای ایرانی بهترین موجوداتی هستند که خدا برای نفس کشیدن در این کره‌ی خاکی خلق کرده است. و نادی علیه السلام: هُلَّموا تَزَوَّدو من امکم. فهذا الفراق.

 

  • وی بی

انتظار عادت را آسان مى کند. زندانى ها به انتظار روز رهایى است که از ترکه ى بنفش صبح تا شب لباس هاى همرنگ آسمان اما همنقش میله هاى زندان به تن مى کنند. چندروزى است که نفس هایم به سختى چاق مى شوند. صبح ها بخار هوا هم برایم غلیظ است. قلبم گاه و بیگاه تند و کند مى زند. آرزوهاى گذشته مثل کاغذهاى خیس نه روى دریا که روى رطوبت ناپایدار زمین باران خورده، در هم و ناخوانا شده اند. مدت هاست دیگر آرزویى ندارم. دنبال وظیفه ام. کار من چیست اینجا؟ من نگهبان بچه هایى هستم که آرزوهاشان شبیه من نیست؟ من مدرس آدم هایى هستم که به تعلقات من بى باورند؟ من انقلابى ام؟ مذهبى ام؟ با معرفت ام؟ اجتماعى ام؟ دیروز حین صحبت با دوستى، از دهانم پرید و گفتم من فلان همکارمان را دوست ندارم. قاب شیشه به ناگاه از جا درآمد و به زمین خورد. فلیبگ طور. انگار تقدیر مى خواست یادآورى ام کند که من براى دوست داشتن آمده ام. من کارم این است که دختربچه ى کوچک نشسته در سرماى کنار اتوبان را کنار مادرش دریابم. و بعد بنشینم فصلى در بغض سرماى سرد دستانش. من که نخ هاى عروسکى نقش هاى روزگار را دیده ام، باید شاه و گدا و وزیر و کارگر را یکطور دوست داشته باشم. با آقاى حسینى که پیرمرد باصفایى است و خدوم، صبحانه ى کارى بخوریم و او از تنها پسرش که بیکار است و با ماشین کس دیگرى مسافر مى زند، کمى گلایه کند و بعد بگوید که خدا رو شکر که روزى اش مى رسد با این حال. من خدا را در دوست داشتن به انتظار دوست داشتن اش دیده ام. از انتظار برآورده شدن، آبدیده شدن. از شکست آرزوهاى کهنه خسته شدن و به دیدار انتظارهاى خفته بیدار شدن. اى انتظار پیر/وقتى که مى رسم/ من در نمى زنم/ از شیشه ى شکسته سراغ مرا بگیر.

  • ۲۴ بهمن ۰۰ ، ۰۱:۵۱
  • وی بی

در پرده اشک ریز که چشم من و سحاب
‏رسوای عالمند ز رسوا گریستن
‏گر هست گریه را اثری در وصال دوست
‏اینک هزار سال مهیا گریستن

.

.

طالب آملى گفته است این را.

  • ۲۸ آبان ۰۰ ، ۰۷:۱۹
  • وی بی