سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

فتنه ها سه چیزند : زن دوستى ، که شمشیر شیطان است و شرابخوارى که دام شیطان است و عشق به درهم و دینار که تیر شیطان است. کسى که عشق به زنان داشته باشد، از زندگیش بهره مند نشود و کسى که خمر را دوست داشته باشد، بهشت بر او حرام گردد و کسى که عشق به درهم و دینار داشته باشد، بنده دنیاست.

امام على علیه السلام

  • وی بی

قرار چیست؟

صبوری کدام؟

خواب کجا؟

  • ۳۰ تیر ۰۲ ، ۰۰:۵۶
  • وی بی

چه کسی میدانست

ما بعد از خداحافظی 

به چه چیزی مبتلا می شویم

  • ۲۱ تیر ۰۲ ، ۰۳:۲۹
  • وی بی

چراغ‌های شهر دلبستگی خاموش بود. سین چای تازه دم گذاشته بود. عطر سیب و دارچین در فضا می‌پیچید. هنوز کمی مانده بود صبح شود. سماور برقی به مزه‌ی چای ناخنکی می‌زد. از پرده‌ی اتاق پذیرایی هم، نوری از لابه‌لای ساختمان‌های بتونی بدقواره به درخت حیاط مجاور می‌زد. انگار سحر هم می‌خواست ناخنکی به فضای خانه بزند. کاش آفتاب بیاید. ساعت 8 صبح جلسه‌ی شورای پژوهشی بود. بی‌رمق به جلسه می‌روم. در راه به خودم می‌گویم که پانزدهم اردیبهشت یادت نرود. اما سخت است ماندن بر تصمیم‌های سخت. لوکوموتیو هوس بر ریل‌های درهم ریخته‌ی مقاومت می‌راند. چقدر تعبیر قرآن قشنگ است. می‌گوید: و من یوق شحّ نفسه. یوق یعنی نگهداشتن. یعنی ترمزکشیدن. شحّ یعنی قطار تمایل. هر کس ترمز قطار نفسش را بکشد، رستگار می‌شود. چقدر عجیب است این جمله. انگار منظورش فقط بهشت هم نیست. از هر چیز دست بکشی در این دنیا، ناگهان همان یا بهترش دیر یا زود به تو روی‌ می‌آورد. این فرمول طلایی. این یک خطی که اگر آن‌سر دنیا یک عمر برای فهمیدنش صرف کنی، باز می‌ارزد... جلسه‌ی ساعت 8 به جلسه‌ی ساعت 10 می‌رسد. اینبار کمی هیجان بیشتری دارد جلسه. جلسه رفتن در ایران مثل مخدر است. مثل غذا درست کردن. یک کار تکراری با نتیجه‌ای نهایتاً قابل پیش‌بینی. سال های اول آمدنم به ایران، ساعت‌های جلسات را ناخوش داشتم. گاهی زیاد. اما حالا صبوری‌ام انگار بیشتر شده است. نزدیک‌ترین پنجره به در خروجی را پیدا می‌کنم. زل می‌زنم به آس‌مان لابلای پرده‌ها. گاهی هم میان صحبت‌ها چیزی می‌گویم که فیزیک نشستن در جلسه به هم نخورد. در این میان گاهی غریبه‌هایی هم پیدا می‌شوند که ارزش گوش کردن داشته باشند. دکتر ح در جلسه‌ای در ستاد نانو وقتی داشتم آب ِ جوش را روی ذرات مکدر نسکافه ی نیمه مهجور مانده می‌ریختم، وسط سخنرانی گفت تخصص من کلنجار رفتن با کلیشه‌هاست اما به نامتعارف‌ترین طور. از همانجا دوستی‌مان شکل گرفت. چندماه بعد به او زنگ زدم. گفت در حرم حضرت معصومه به یادت بودم و تماس گرفتی. گفتم این دیالکتیک دنیاست که غریب‌ها و غریبه‌ها را به هم می‌خوراند. علیرضا را در راهرویی در اداره‌ای دیدم. موقع ِ "دست نماز"، سرش را به آسمان گرفت و گفت خدایا این دیوارها نمی‌گذارد تو را ببینیم. شوخی می‌کرد اما همیشه شوخی‌ها ریشه‌ای در سردردها دارند. بهترین آشنایی ها در سردردها اتفاق می‌افتند. ساموئل را وقت شام دیدم. آمدم جلوی من نشست و با اینکه یک کلمه تا آن لحظه حرف نزده بودیم گفت ظهر روی شاخه‌ی درخت پنجره‌ی اتاقم یک جغد مدام به من خیره شده بود. جغدها مگر فقط شب‌ها خیره نمی‌شوند؟ و بعد شروع به خندیدن کرد. در حین نوشتن فصل دوم داستان کتابش بود. گفتم شاید نگاه نمی‌کرده و فقط دقت می‌کرده. یکهو اتصالاتش برقرار شد. دوستی‌مان از همانجا شکل گرفت. بعدها کتابش را برایم فرستاد. یا میم که کیف پولم را در ملاقات با او جاگذاشتم و در اسنپ برگشت به میز، راننده آهنگ نامتعارف خیلی متعارفی گذاشته بود که می‌گفت "رو دوش کی بذارم یه دنیا خستگیمو".. یادم افتاد که خدا او را گذاشته بود که کاروان خستگی‌ها جایی در خنکای شبستان مسجدی میان راهی لختی اتراق کند. یا ح.ذ که یک شب در کالجمان تنهایی نشسته بود و شام می‌خورد. سرش پایین بود. با خودم گفتم این حالت آدمی است که چندساعت است که گریسته است و حالا از اشکش می‌گریزد. لبخندی به او تعارف کردم و او هم چروک های پیشانی‌اش را عقب داد و نگاه نفیسی تحویلم داد... ظهر نشده به پایین ساختمان می‌روم و به نماز می‌ایستم. میان نماز ظهر یادم افتاد که احتمالا نماز صبح را دوبار خوانده‌ام... این را برای کسی بگویی خنده‌اش می‌گیرد. اما روزهایم این روزها بین نمازها اتفاق می‌افتد. عین حال سهراب است انگار که می‌گوید من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم... نماز برایم شده است تصنیفی در متن ادراک شهرهایی که ترک کرده‌ام. باران‌هایی که عمودی به صورتم خورده است. و بغض‌هایی که فرو خورده‌ام...

این روزها کارم این است که کلمات پنهان شده میان خستگی‌ها را پیدا کنم. و به آنها جرأت جریان بدهم. ترس دنبال فالوور می‌گشت. اما ترس پس فرستاده شدن کلمات دیگر در چهل سالگی بی‌معناست. مثل آن شعر ِ عجیب ساده اما کهکشانی از سیاهچاله‌ها. تفنگ دسته‌نقرم رو فروختم. برای وی قبای ترمه دوختم. قبای ترمه‌ام را پس فرستاد.. تفنگ دسته نقره‌ام داد و بی‌داد. .. داد و بی‌داد.. به قول سایه دردناک‌ترین شعر فارسی است.. کلمات وقتی پیدا می‌شوند همان قبای ترمه‌اند. آدم‌ها مسلح به کلمات ِ پنهان شده شان هستند. اما چهل سالگی هم فصل لو دادن کلمات است. سیاوش می‌گفت امروز جای شغل در فرم بانک نوشته بازیگوشی. و فرم را پس فرستاده‌اند. داد و بی‌داد

  • وی بی

هواپیما دارد از زمین کنده می‌شود. از تلویزیون جلوی سالن، لحظه‌ی پرواز برق می‌زند. یاد شعر سید می‌افتم. صفایی ندارد ارسطو شدن. خوشا پر کشیدن. پرستو شدن. صندلی کناری‌ام مردی است که از همین دم رفتن نگران این است که مبادا در مقصد راننده‌اش تاخیر کند. خانم مهماندار کناری چشمک بی‌ملاحظه اما ملایمی به او می‌زند و رد می‌شود. مثل خیابان‌های شهر، در آسمان هم عامه خریدار کهنه رفتارهای عتیقه‌اند. داشتم فکر می‌کردم که از آخرین باری که کسی مرا با حرف‌هایش یا رفتارش میخکوب کرده باشد چقدر گذشته است. آدم‌ها شبیه همند. دوران ِ اینستاگرام، شوخی تلخی بود که تکنولوژی با حس غریبه‌گردی من کرده بود. لبخند‌ها و ادا و اطوارهای بی‌پشتوانه. بازیگری و بازیگردانی. بی‌هیچ ظرافت قابل لمسی. یادم هست مجید کاشانی در دوره ی خدمت یک روز که در کنار تیر چراغی نشسته بودیم و سعدی می‌خواندیم -وقتی بقیه‌ی نخبه‌ها! دنبال ورق بازی بودند- به من گفت که حاضر است دو سال از زنده‌گی اش را بدهد تا دو ساعت با سعدی حرف بزند. بی‌شک این حرف برای این دوران خنده دار است. چرخ روزگار ما را به روزهایی آورده است که برای آدم ها کلیشه‌ها را ویترین سازی کرده اند. مجید چند سال بعد هم آمد دفترم. وقت ناهار ماژیک اتاق را برداشت و بی‌مقدمه این بیت را نوشت: "بر تخت ِ جم پدید نیاید شب دراز... من دانم این حدیث که در چاه ِ بیژنم".. چاه ِ ما اما سطل خالی به کف خورده‌ی آدم‌هایی است که ارزش داشته باشند لبی به کلام تازه کنی.. غریبه نوازها خزیده اند به گوشه ای و حتی بر من به نیم جو که بسوزند خرمنم.. بعد از مسافرت مشهد، کارها به هم گیر خورده‌اند. میدانم چرا اما نمی‌خواهم تن به قبولش بدهم. یاد سفر آذرماه شهر ساحلی هستم. آنموقع هم موقعیت مشابهی پیش آمد. شاید این بار در دی‌دار غریبه‌ها احتیاط کنم..... خواب چشمانم را دارد می‌رباید. هواپیما همچنان اما در حال اوج گرفتن است. یاد این توصیف دریابندری از جمالزاده می‌افتم. وقتی از او پرسیدند در چه حال است؟ گفت سالهاست مشغول مردن است.. هواپیما سال‌ها بود که مشغول بلند شدن و نشستن بود و اما به جایی نرسیده بود. با خودم در خلسه‌ی خواب فکر می‌کردم، ما هم همینیم... ما زندانیان تباه شده به آرزوهامان. که می‌آییم. نمو می‌کنم. بلند می‌شویم از زمین. و بعد دیگر در بازی تقدیر می‌افتیم. هرچه بلند و نشست کنیم از چنگ تقدیر در نرفته ایم. ما جویبارهای منتهی به مسیرمان هستیم. شوپنهاور می‌گوید وقتی یک ماهی در مسیر رودخانه‌ای از بالای کوه به پایین می‌رسد، هرچند دست و پایی در مسیر زده باشد و عرضی عوض کرده باشد باز منتهی به پایین مقدر کوه است. خودش این را compatibilism نامیده است. تطابق. چه اسم بی‌معنایی است اما. شیخ الرئیس - که الحق رئیس است- این را در یک جمله می‍گوید که القدر هو وجود العلل و هو موجب القضا.... 

شب به خانه می‌رسم و به نماز می‌ایستم. میان این دو حادثه از پرواز تا نماز صحنه‌های زیادی را ثبت نکرده ام. سخت نتوان گرفت دنیا را.. سخت باید گرفت دامن ِ تو.. در نماز این شب‌ها مخصوصا وقتی عشاء دیر می‌شود سوره‌ی عادیات می‌خوانم.. والعادیات ضبحا.. فالموریات قدحا.. قسم ِ خدا را ببین. نهایت تطابق است.. خود زیبایی است.. می‌فرماید: قسم به مادیان‌هایی که شیهه‌کشان در حال تاختند.. و از سم‌کوبه‌هاشان به سنگ جرقه بر‌می‌خیزد.. که انسان به جرقه‌های زندگی‌اش همیشه کافر بوده است.. 

  • وی بی

پانزدهم اردیبهشت ماه هزار چهارصد و دو. غروب جمعه‌ای. 

  • ۱۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۱۷
  • وی بی

 نماز مغرب پیرمرد، وقتى شانه هایش به هنگام قنوت موّاج مى شد. 

  • ۰۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۸:۵۷
  • وی بی

همه از تو خوش.. بود ای صنم .. چه جفا کنی .. چه وفا کنی ...

پ.ن: چهل سالگی سنی است که عصر سی‌ام ماه، دلت می‌گیرد از رفتن رمضان. احساسی که هیچ وقت تجربه‌اش نکرده‌ بودی. چهل سالگی یعنی بفهمی بهترین لذت این زنده‌گی استغفار است و بهترین تربیت بدنی سجده‌های طولانی. یعنی دست پدر و مادرت را بوسه بزنی. دوستان و آشنایان را دعا کنی. و سکوت کنی. طولانی و بسیار. طوری که فکر کنند او مدت‌هاست که چهل ساله بوده. 

  • ۳ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۰:۲۷
  • وی بی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۱ فروردين ۰۲ ، ۱۰:۵۹
  • وی بی

- آدمای قصه ها بعد از تموم شدن قصه کجا میرن؟ 

  • ۳۰ آذر ۰۱ ، ۰۲:۳۹
  • وی بی