سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

تو می‌تابی از مشرق سینه‌ام

شنبه, ۱۶ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۰۹ ق.ظ

[...]

{یادش به خیر مرحوم مادربزرگ صبح که بلند می‌شد برای نماز، مقداری آب جوش کنارش می‌گذاشت. بخار ِ آب هم رطوبت داشت، هم گرمای لطیفی را به صورتت می‌زد. نمی‌دانم حالا آن سماور برّاق قبراق که مهمان به مهمان می‌جوشید کجاست. نسل ِ قبل را بیشتر دوست دارم. گاهی خیال می‌کنم که من قرار بوده از نسل پدران آنها باشم تا از فرزندان‌شان. آرام و صمیمی‌اند. وقتی زنده‌گی دانشجویانم را از نزدیک نگاه می‌کنم، که ارتفاع فواره‌های احساسات جوانی‌شان را به سطح اضطراب اینکه کسی دوستشان داشته باشد و یا سری میان سرها درآورند فروکاسته‌اند، یاد دوران دانشگاه می‌افتم. دلم می‌خواست از آن نیمکت چوبی نیم‌بند ِ ابن‌سینا به گوشه‌ای دنج بالکن بالای اتاق گروه حرارت طبقه‌ی سوم پناه ببرم و در سایه‌ی درختان چنار قدکشیده‌ی رو به روی دانشکده، آسمان را نگاه کنم. یادم هست اولین باری که این سخن موسی علیه السلام را در قرآن خواندم که ربی انی لما انزلت الیّ من خیر فقیر آنگاه که در خنکای سایه‌ی درختی از پس مکالمه‌‌های مرموز آرمیده بود، بی‌اختیار آن احساس در مویرگ‌های بدنم نفوذ کرد. چقدر خوب است آن احساس آرامشی که تو خیال می‌کنی توام با رضایت اوست. آن دست جادویی که تو را سراسر زندگی کمک کرده، از پس حوادث و کلمات و رفتارها، به تو لختی هم آرامش ِ لطیف هدیه می‌کند. نسل ِ قبل، که نمایه‌ی آن برای من مرحوم مادربزرگ بود، آرامش ِ لطیف داشت. آدم‌ها به موقع مهمانی فقط به دیدنش نمی‌آمدند. می‌آمدند که چای بنوشند و لختی در سایه‌ی خنک ِ لطیف ِ همنشینی‌اش به خدا تکیه کنند. رمز ِ بزرگ او این بود. مانیفست ِ زندگی‌اش را هم – که بارها اینجا نوشته‌ام- به دیوار کمد پذیرایی زده بود. سخت ترین شعار هفته و سال و زندگی. یک شعار سهل ِ ممتنع: هنر ِ خوبی کردن در برابر بدی‌ها. همان که قرآن می‌گوید ادفع بالتی هی احسن. روز ختم مادربزرگ، من ایران نبودم و دو دوست (!) ِ آن زمان، به نیابت از من در مراسم شرکت کردند. مهربان مادرم می‌گفت که مسجد الغدیر مملو از جمعیت بود. در نبودش گریه‌های ممتد می‌کردند کسانی که حتی فرزندان مادربزرگ نمی‌شناختندشان...

آدمی که می‌تواند با یک سماور برقی و چند خط مهربانی دنیا را تسخیر خودش کند، چرا برای تسخیر دنیا نامهربانی کند؟ پدرم دیروز در میان صحبت‌های عجیب – که مشخص بود از نگرانی سفر برادر حمید و محمد است- نکته‌ای می‌گفت که گرچه تکراری بود اما شنیدنش آرام بخش بود. این شعر حافظ را برایم می‌خواند که جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است... در معنای ظاهری انگار حافظ می‌گوید که هرکس از پل ِ صراط نهایتاً تنها عبور می‌کند. اما نیک که بنگری می‌خواهد بگوید که مراقب باش که از فرط ِ عدّه درست کردن به چاهی نیفتی که به رستگاری نرسی. این روزها که شهوت ِ دوستان برای تریبون و مصاحبه و میزهای بی‌ارزش ِ مدیریتی را می‌بینم، این را مدام در ذهنم تکرار می‌کنم...}

  • ۰۱/۰۷/۱۶
  • وی بی

نظرات  (۵)

وحید خیلی خوب نوشتی.

چرا علامت تعجب بعد از دو دوست ؟! :)

هنوز و تا همیشه دوست ...

  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • سلام علیکم.

    لطافت جاری در متن دلچسب و آرامش بخش بود.

    خدا رحمتشان کند.

    بزرگترها چشم و چراغ فامیل و دوست و آشنا و ...

    این متنها با این عبارات لطیف و خاطرات لطیف‌تر، این قلم ملایم مهربان شعرآشنای شما واقعا  مثل چای مرحوم مادربزرگ، گرم و دلچسب است. گاهی چندین‌بار می‌خوانم. خدا را شاکرم که یک شب در تنهایی غربت، وبلاگ " در خورد فیل" را خیلی اتفاقی دیدم و تا امروز دارمتان و به برادر هم رسیدم.

    آدمی که می‌تواند با یک سماور برقی و چند خط مهربانی دنیا را تسخیر خودش کند، چرا برای تسخیر دنیا نامهربانی کند؟

    👌👌👏👏🌺