سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

زخمی بزن عمیق تر از انزوا اکنون..

دوشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۲۷ ب.ظ

روزهای عجیبی است این صبح‌های رو به طلوعی که می‌گذرند. این دقیقاً ساعت چهار و بیست و پنج دقیقه‌ای که هر روز به بهانه‌ای بلندت می‌کند و از بالای تپه‌های غرب تهران به تو نگاه می‌کند. این تنهایی عجیبی که بر تو سایه انداخته. این غربت میانسالی که روی تنهایی تمام سال‌های جوانی را کم کرده است. این دور خود رفتن و نرسیدن. این حرف‌های دوزاری کوچه و خیابان. این پیام‌های خالی از احساس. این کبوترهایی که نه دیگر از سر احساس و بلکه بر سر عادت به ایوان خانه هجوم می‌آورند و تمام دغدغه‌شان نشستن روی گلدانی است و سپری کردن اوقات. این هزار و چند نیزه ی ثانیه‌ها..... دیشب در خواب در روستایی در حوالی کاشان از پله‌های سرداب مخوفی بالا می‌رفتم. پله‌ها آنقدر باریک و کم عرض بود که برای نیفتادن تنه‌ی سمت راست را بایستی مدام به دیوار تکیه می‌دادی. پیچ در پیچ. عین پاگرد‌های چوبی پوسیده‌ی برج آتش‌نشان لندن. به حیاط که رسیدم بوی نم ِ باغچه‌ی تازه آب خورده‌ی پدر بزرگ سرمستم کرد. مهربان مادرم یک گلابی تازه دستم داد. یک گلابی لیمویی با رگ‌هایی به رنگ عقیق قرمز. مزه‌ی گلابی خود ِ بهشت بود. جد مادری با دست‌های لرزان برایمان چای هل و دارچین می‌آورد. گنجشک‌ها در حیاط پرسه می‌زدند. گاهی می‌نشستند کنار عسل نزدیک چای که با دقت و وسواس خاصی نخ‌پیچی شده بود. پنجره‌های زیر پله‌ها به سیاق سال‌های کودکی توپ خورده و شکسته بودند. خروس سفید پاطلایی رو به روی پله‌ها نزدیک حوض به ارتفاع دیوار می‌پرید. جای دست‌های محمد روی شیشه‌های نشیمن منتهی به حیاط بود. جای سر ِ حمید هم روی تکه‌سنگ‌های حاشیه‌ی حوض. بر خلاف سال‌های کودکی در ِ حیاط باز بود. و کوچه‌ی مجاور درب جنوبی را که قرار نبود کسی آن را ببیند تمام و کمال نشان می‌داد. پر از خارهای تو در تو و گیاهان خشک عجیب و غریب. انگار سال‌هاست که زنده‌گی از آنجا رفته است. 

از خواب که بی‍دار می‌شوم به سمت دانشگاه هجوم می‌آورم. ایمیل‌ها را نگاهی می‌کنم اما جوابی نمی‌دهم و آنها را  دستنخورده باز می‌گذارم. کاغذهای یادداشت روی میز را کمی مرتب میکنم و چای درست می‌کنم. دانشجوها تک‌تک پیدایشان می‌شود. نه کلاس حضوری تشکیل می‌شود. و نه آمدن به دانشگاه برای دانشجویان اجباری است. دانشگاه بدون دانشجو. با ساختمان و استادهایی که تنها در اتاقشان نشسته اند. انگار که آنها هم یکی از مصالح ساختمان شده اند. از صُلح و مصلحت و مصالح بیزارم.. تا نزدیکی غروب دانشگاه می‌مانم. گعده‌ی استادان را نمی‌روم. سرکشی‌های کودکانه‌شان به زنده‌گی یکدیگر را دوست ندارم. جایی در جلسه‌ی شورا گفتم من همیشه همانطور از جایی رفته‌ام که به آن وارد شده‌ام. بی سر و صدا. بی هیچ خس‌خسِ برگ‌ریزانی. بی هیچ جرقه‌ای... شب به دی‌دار پدر می‌روم. یک ماهی است که او را ندیده‌ ام. رو به روی تلویزیون می‌نشینیم و مدتی می‌گذرد. به اتاق قدیمی می‌رویم. به عکس روی دیوار کودکی‌ ام دستی می‌کشد. انگار که این عکسِ همان آدمی نیست که در اتاق حضور دارد. شاید هم او راست می‌گوید.

من بحران حاصل از یک غم قدیمی‌ام که در کنار کودکی‌ام رشد کرده است. 

  • ۹۹/۰۷/۲۸
  • وی بی