سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

آتشی در سینه دارم از چراغی دور دست

يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۴۰۲، ۰۱:۰۷ ق.ظ

چراغ‌های شهر دلبستگی خاموش بود. سین چای تازه دم گذاشته بود. عطر سیب و دارچین در فضا می‌پیچید. هنوز کمی مانده بود صبح شود. سماور برقی به مزه‌ی چای ناخنکی می‌زد. از پرده‌ی اتاق پذیرایی هم، نوری از لابه‌لای ساختمان‌های بتونی بدقواره به درخت حیاط مجاور می‌زد. انگار سحر هم می‌خواست ناخنکی به فضای خانه بزند. کاش آفتاب بیاید. ساعت 8 صبح جلسه‌ی شورای پژوهشی بود. بی‌رمق به جلسه می‌روم. در راه به خودم می‌گویم که پانزدهم اردیبهشت یادت نرود. اما سخت است ماندن بر تصمیم‌های سخت. لوکوموتیو هوس بر ریل‌های درهم ریخته‌ی مقاومت می‌راند. چقدر تعبیر قرآن قشنگ است. می‌گوید: و من یوق شحّ نفسه. یوق یعنی نگهداشتن. یعنی ترمزکشیدن. شحّ یعنی قطار تمایل. هر کس ترمز قطار نفسش را بکشد، رستگار می‌شود. چقدر عجیب است این جمله. انگار منظورش فقط بهشت هم نیست. از هر چیز دست بکشی در این دنیا، ناگهان همان یا بهترش دیر یا زود به تو روی‌ می‌آورد. این فرمول طلایی. این یک خطی که اگر آن‌سر دنیا یک عمر برای فهمیدنش صرف کنی، باز می‌ارزد... جلسه‌ی ساعت 8 به جلسه‌ی ساعت 10 می‌رسد. اینبار کمی هیجان بیشتری دارد جلسه. جلسه رفتن در ایران مثل مخدر است. مثل غذا درست کردن. یک کار تکراری با نتیجه‌ای نهایتاً قابل پیش‌بینی. سال های اول آمدنم به ایران، ساعت‌های جلسات را ناخوش داشتم. گاهی زیاد. اما حالا صبوری‌ام انگار بیشتر شده است. نزدیک‌ترین پنجره به در خروجی را پیدا می‌کنم. زل می‌زنم به آس‌مان لابلای پرده‌ها. گاهی هم میان صحبت‌ها چیزی می‌گویم که فیزیک نشستن در جلسه به هم نخورد. در این میان گاهی غریبه‌هایی هم پیدا می‌شوند که ارزش گوش کردن داشته باشند. دکتر ح در جلسه‌ای در ستاد نانو وقتی داشتم آب ِ جوش را روی ذرات مکدر نسکافه ی نیمه مهجور مانده می‌ریختم، وسط سخنرانی گفت تخصص من کلنجار رفتن با کلیشه‌هاست اما به نامتعارف‌ترین طور. از همانجا دوستی‌مان شکل گرفت. چندماه بعد به او زنگ زدم. گفت در حرم حضرت معصومه به یادت بودم و تماس گرفتی. گفتم این دیالکتیک دنیاست که غریب‌ها و غریبه‌ها را به هم می‌خوراند. علیرضا را در راهرویی در اداره‌ای دیدم. موقع ِ "دست نماز"، سرش را به آسمان گرفت و گفت خدایا این دیوارها نمی‌گذارد تو را ببینیم. شوخی می‌کرد اما همیشه شوخی‌ها ریشه‌ای در سردردها دارند. بهترین آشنایی ها در سردردها اتفاق می‌افتند. ساموئل را وقت شام دیدم. آمدم جلوی من نشست و با اینکه یک کلمه تا آن لحظه حرف نزده بودیم گفت ظهر روی شاخه‌ی درخت پنجره‌ی اتاقم یک جغد مدام به من خیره شده بود. جغدها مگر فقط شب‌ها خیره نمی‌شوند؟ و بعد شروع به خندیدن کرد. در حین نوشتن فصل دوم داستان کتابش بود. گفتم شاید نگاه نمی‌کرده و فقط دقت می‌کرده. یکهو اتصالاتش برقرار شد. دوستی‌مان از همانجا شکل گرفت. بعدها کتابش را برایم فرستاد. یا میم که کیف پولم را در ملاقات با او جاگذاشتم و در اسنپ برگشت به میز، راننده آهنگ نامتعارف خیلی متعارفی گذاشته بود که می‌گفت "رو دوش کی بذارم یه دنیا خستگیمو".. یادم افتاد که خدا او را گذاشته بود که کاروان خستگی‌ها جایی در خنکای شبستان مسجدی میان راهی لختی اتراق کند. یا ح.ذ که یک شب در کالجمان تنهایی نشسته بود و شام می‌خورد. سرش پایین بود. با خودم گفتم این حالت آدمی است که چندساعت است که گریسته است و حالا از اشکش می‌گریزد. لبخندی به او تعارف کردم و او هم چروک های پیشانی‌اش را عقب داد و نگاه نفیسی تحویلم داد... ظهر نشده به پایین ساختمان می‌روم و به نماز می‌ایستم. میان نماز ظهر یادم افتاد که احتمالا نماز صبح را دوبار خوانده‌ام... این را برای کسی بگویی خنده‌اش می‌گیرد. اما روزهایم این روزها بین نمازها اتفاق می‌افتد. عین حال سهراب است انگار که می‌گوید من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم... نماز برایم شده است تصنیفی در متن ادراک شهرهایی که ترک کرده‌ام. باران‌هایی که عمودی به صورتم خورده است. و بغض‌هایی که فرو خورده‌ام...

این روزها کارم این است که کلمات پنهان شده میان خستگی‌ها را پیدا کنم. و به آنها جرأت جریان بدهم. ترس دنبال فالوور می‌گشت. اما ترس پس فرستاده شدن کلمات دیگر در چهل سالگی بی‌معناست. مثل آن شعر ِ عجیب ساده اما کهکشانی از سیاهچاله‌ها. تفنگ دسته‌نقرم رو فروختم. برای وی قبای ترمه دوختم. قبای ترمه‌ام را پس فرستاد.. تفنگ دسته نقره‌ام داد و بی‌داد. .. داد و بی‌داد.. به قول سایه دردناک‌ترین شعر فارسی است.. کلمات وقتی پیدا می‌شوند همان قبای ترمه‌اند. آدم‌ها مسلح به کلمات ِ پنهان شده شان هستند. اما چهل سالگی هم فصل لو دادن کلمات است. سیاوش می‌گفت امروز جای شغل در فرم بانک نوشته بازیگوشی. و فرم را پس فرستاده‌اند. داد و بی‌داد

  • ۰۲/۰۴/۱۱
  • وی بی

نظرات  (۲)

حسرت می خورم ،از اینکه چرا؟؟؟؟؟؟دور از کربلا کَم گریه کردم

کاش بیشتر به روضه رفته بودم،یه یا حسین بیشتر گفته بودم😭😭😭😭😭

جانممم امام حسین جانم 


ابن زیاد: چند وقت است، تنت به آب نخورده خرما فروش؟ شما غسل نمی‌کنید؟

میثم: اولاً خاک پاک کننده است و در غیاب آب می‌تواند، رفع حاجت کند.

ثانیاً شپش در این دنیا خونم را بمکد، به از آن است که تن فربه‌ام در گور گرفتار مار و عقرب شود.

ثالثاً این خاصیت حرامزاده است که با تحقیر و تهمت دشمنانش را آزار کند والا نه من خاک و خلیم و نه شپشی با خود دارم.