سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

ببین چگونه قند در دلم آب می شود..

پنجشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۲، ۰۳:۰۷ ق.ظ

روزهای کودکی‌مان آنقدر شلوغ بود که تلویزیون وقت زیادی از آن را نمی‌توانست پر کند. بیشتر، این برنامه‌ها بودند که انگار جا می‌ماندند از ما. کمتر پیش می‌آمد که چیزی آنطور جذب‌مان کند. اما گاهی هم اتفاق می‌افتاد که ما از برنامه‌ها جا می‌ماندیم. غالباً هم به خاطر زمان‌شان. کمتر می‌شد بعد از ساعت نه بیدار باشیم. از میان سریال‌های آن زمان "جنگجویان کوهستان" را بسیار دوست داشتیم. جمعه‌های یکی دو ساعت بعد از اخبار ساعت نُه پخش می‌شد. مادربزرگ با دقت و وسواس خاصی، هر هفته نوار وی اچ اس جدیدی را انتخاب می‌کرد و برنامه را برایمان ضبط می‌کرد. بعد با خط قشنگی رویشان اسم هر قسمت را می‌نوشت. گاهی از شوق آنکه چه می‌شود با اینکه نمی‌دیدیم همان روز اما تا ساعت‌ها خواب هم به چشم‌مان نمی‌آمد. حیف که روزگار را رخصتی نیست که بتوان به عقب بازگشت. اما همیشه دوست داشتم بدانم که آن همه جدیت چه طور در ما نفوذ کرده بود. عصرها پیش مادربزرگ می‌رفتیم و او برایمان قدم می‌گرفت از تلویزیون و بالشت‌های مینیاتوری چهارگوش را روی زمین می‌گذاشت برایمان. نگران چشم‌های‌مان بود. بیشتر قسمت‌ها را چندین و چند بار دیده بودیم. دو سه باری هنگام ضبط انگار آن دستگاه ویدیو قدیمی داغ کرده بود و چند قسمتی را نداشتیم. اما همه‌ی دیالوگ‌های فیلم را تقریباً حفظ بودیم. طوری که گاهی با هم تکرارشان می‌کردیم و می‌خندیدیم.. گاهی حتی بدون صدا نگاه می‌کردیم.. و خودمان دیالوگ‌ها را می‌گفتیم.. ما شاید از آن دستگاه ویدیوی قدیمی هم با حوصله‌تر جمله‌ها را ضبط می‌کردیم. همان که در قفسه‌ی کمد سیاه رنگی با لولایی طلایی رنگ قایم شده بود..

.

بعدها همین تمرین را در جاهای دیگر هم بی‌اختیار تکرار کردیم.. قسمت‌های مختلف کتاب‌هایی را که دوست داشتیم حفظ می‌کردیم.. جمله به جمله. لذت عجیبی داشت این ثبت جمله‌ها. این به یادداشتن گفت و گوها. این تکرار کلمات... لذتی عجیب که برای اطرافیان خیلی غریب بود. طوری که بارها تذکر داده بودند به پدر و مادر .. که برای سلامتی‌مان بد است... ذهنمان را می‌کُشد..

.

.

از آن ویدیوی قدیمی خاکستری که زه سرخ رنگی داشت خبری ندارم. یادم نیست مادربزرگ وقتی دور حیاط خانه قدیمی‌مان را آب پاشید و ما فروختیم دنیای کودکی‌‌مان را به نوجوانی آن را با خودش آورد یا نه. هیچ وقت دیگر ندیدمش.. اما خیال می‌کنم آن دستگاه ضبط قدیمی هم دیگر این گفت و گوها را به خاطر ندارد... اما من آن لحظه‌ها را با دقت عجیبی هنوز در ذهن دارم. هنوز یادم هست وقتی به جای روشن کردن ضبط، دستم به اشتباه روی دکمه ی رکورد رفته بود و نصف قسمتی را پاک کردم، مادربزرگ چه جملاتی گفت به من که اشک نریزم و آرام باشم.. من حتی تک‌تک لرزش‌های دست‌ مادربزرگ را وقتی همین اواخر برایم چای می‌آورد به یاد دارم..

.

باری انگار حق با اطرافیان بود. آن لذت عجیب جایش را کم کم داد به یک نوستالوژی غم انگیز. به داستانی که همیشه باید یادت می‌بود که تکرارش نکنی. به تذکر مداومی که هم کلاسی‌ات به تو می‌داد که زیاد به فکر نروی و به دیوار کلاس خیره نشوی.. فراموش کردن آن همه اتفاق و جمله و کلمه سخت بود. خیلی سخت انگار. اما روزگار دست بر دار نبود.

  • ۹۲/۱۲/۲۲
  • وی بی

نظرات  (۴)

نوشته ی شیرینی بود..نوستالژی
کودکی های مشابه...چرا اینقدر کودکی مان شیرین تر از بزرگسالی ست؟ احساس می کنم یک جای کار می لنگد..چرا بزرگ بودن و بزرگ شدن اینقدر سخت و تلخ است؟!
خداوند غریق رحمت کند. صالحات و باقیاتشان را البته می بینیم..
در دل مایی برادر..
دوستت داریم.
  • مائده آسمانی
  • سلام
    خیلی خوب می نویسید،می شود با خواندن،تصویر سازی کرد.
    خدا رحمت کند مادر بزرگ را..
    سلام.
    خوش به سعادتتون بخاطر داشتن چنین مادر بزرگ، بزرگ و فرهیخته ای. 
    من هیچ وقت طعم داشتن مادر بزرگ را نچشیدم. وقتی کسی اینجوری از مادربزرگش تعریف میکنه و از کمالاتش میگه فقط دلم می خواد خودم یه روز همچین مادربزرگی بشم!!