ما که راه ِ رفته ایم .. باد است که میگذرد
در راه خانه به عطر گلهای پائونی میایستم. راهم را کج میکنم. شکوفههای زرد و صورتی پشت تپهی سبزرنگ نزدیک خانهام پیدا میشود. نزدیک گلها شیبی است پر از درختان بلند و کشیده و پشت آنها دریا.. اقیانوس آرام. که حالا سالهاست تنها همصحبتی بوده که به بادهای چپ و راست رفته. به جاذبهی ماه گاه تا دم ساحل آمده .. و گاه تا قلب اقیانوس درهم رفته.. اما هنوز از من و صخرههای ساحلی و برج کوتاه دیدهبانی جنگ جهانی دل نبریده.
دارم برای مدت کوتاهی ازینجا میروم. روی میزم شلوغ است. کتابهای روی میزم انگار با دقت و وسواس خاصی با زاویه از هم قرار گرفتهاند. چند شب پیش ریچارد آمده بود که دسته کلیدم را قرض بگیرد. پسر خوبی است. دانشجوی دکترای فلسفه هست. پدرش کشیش است. دیروقت بود که بعد از چندساعت حرف زدن قبل از رفتن به میزم نگاهی کرد. بعد با کمی تأمل گفت که اینجا مشخص نیست که چیزی را گم کردهای یا چیزی را به تازگی پیدا کردهای.. میزت به طرز منظمی مرتب نیست.. میخندم. دستم را می گذارم روی چراغ ایستادهی اتاقم.. شاعرانه میگویم بیشتر گم میکنم.. اما گاهی چیزهایی را که روزها گم میکنم شبها پیدا میکنم.. خوشش میآید.. گرچه میدانم نمیداند که چه میگویم.. اما سکوت میکند.. مطمئنم که دارد به منطقهایی فکر میکند که در میانهی ذهنش گم شدهاند و هیچ وقت چیز تازهای جایشان را نگرفته.. من هم به همین فکر میکنم. اما نمیشود گفت اینها را خُب...
تا نیمههای شب اتاقم را مرتب میکنم.. کارتهای تبریک دوستان را از کشُوی دوم میز دسته میکنم. میگذارمشان داخل جعبه. بیآنکه نگاهی به داخلشان بیاندازم.. از خیلی از آدمهایی که اینها را فرستادهاند سالهاست حالا خبر ندارم.. از تبریک و تولد خوشم نمیآید.. از جشن.. از ادا .. اطوار.. خوشم نمیآید.. از گذشته پشیمانم حالا.. با خودم میگویم که اگر دوباره دستی دهد چنان از کنار زندهگی میگذرم که نه با اشتیاق دنبال کسی رفته باشم و نه التفات کرده باشم اگر کسی دنبال من آمده.. خاموش و ساکت و تنها میگذرم.. مثل تمام چهار سال گذشته. مثل تمام شبهایی که کنار آرامترین اقیانوس دنیا حتم داشتم که از نزدیکترین آدمهای زندهگی به طرز باورنکردنی فاصله گرفتهام.. طوری که حالا سیارههای جدا از همیم... که هیچ قانون فیزیکی اجازهی برگشتمان را نداده باشد..
.
.
پدر دوباره تماس میگیرد. دُرست همان موقعی که دارم قاب اولین نامهاش را از دیوار بر میدارم. از سکوتم چند ساعت قبلتر ناراحت شده بود. برایم از چیزهای عجیب میگوید که سر ِذوقم بیاورد تا کمی حرف بزنم. وانمود میکنم که بازی را نمیفهمم. شروع میکنم حرف زدن.. کلماتم آهنگ همیشه را ندارد.. منطق درستی هم ندارد.. میدانم چرا.. به استادم فکر میکنم وقتی آن روز اول معنای اسمم را پرسید و گفتم یعنی تنها.. و او فقط لبخند زد.. و ماهها بعد.. صبح ِ یک روز بهاری.. نزدیک قلهی کوهی در اطراف شهر.. وقتی بقیه کمی دورتر بودند از تنهاییاش گفت.. و گفت که بیست سال است که تنها بوده .. تنهای تنها.. و گفت بعضی آدمها تقدیرشان تنهایی است. انگار میخواست بگوید که تو هم یک روز به همین روز میافتی.. و من میدانستم نمیتوانم از برق چشمهای او فرار کنم.. حالا از صحبتهای پدر هم همین احساس را میکنم.. همین است که سکوتم اسارت است.. و هر کلمهای که میگویم دست و پا زدنی ناموزون است.. که محتوم به حقارت است. اما مجبورم..
پنجره را باز میگذارم.. باد بارانهای سبک ساحلی را داخل اتاق میآورد.. پلاکی را که یاد آن اسفند عجیب دانشگاه شریف را با من دارد باد به تابلو میکوبد... درختهای بلند جلوی خانه در تاریکی غوطه خوردهاند حالا. مثل من.. آنطور که از تمام دلخوشیهای ماههای گذشته جراحت خورده باشم.
..
- ۹۲/۰۳/۰۱