سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

۱۶ مطلب با موضوع «به خانه بر می‌گردیم» ثبت شده است

می‌دونی خوبی ساعت از کار افتاده چیه؟ اینکه تو دقیقاً می‌دونی چه زمانی ایستاده .. تو چه ساعتی.. تو چه دقیقه‌ای.. تو چه ثانیه‌ای ..

.

.

آدم دلشکسته اما اینطوری نیست.. در هر ثانیه‌ای .. دقیقه‌ای.. بارها به زمان می‌بازد.. 



------
این روزها کمتر پیش می‌آید که همصحبت دُرستی پیدا کنم. شاید دُرست هم نمی‌گردم. روزها با نهایت جدیت کار می‌کنم. بی‌هیچ وقفه‌ای. از اتاقی به اتاق دیگر. از کتابی به کتاب دیگر. از غریبه‌ای به غریبه‌ی دیگر. اما می‌دانم که این‌ها عِلاج دُرستی نیست. نمی‌دانم اگر صدای نازنین حاج‌ آقا را هفته‌ای یک بار از نزدیک نمی‌شنیدم چقدر دوام می‌آوردم. دیشب چمران می‌خواندم. فکر کردم خود او آمده درست نشسته جلوی من و دارد با من چایی می‌خورد. به او گفتم که درد را خوب تحمل می‌کرده. اما مثل سرگشته‌ای است که در جست و جوی محبوب خویش، پریشان حال به تمام خیابان‌های شهر سرک می‌کشد تا اینکه به ایستگاه مترو می‌رسد و با آخرین قطار روز به خانه برمی‌گردد. چمران لبخند نمکینی می‌زند و چایی‌اش را یک‌ضرب تا آخر استکان می‌خورد. داغ ِ داغ. می‌گوید مقصد مهم نیست. راه مهم است. گُل مهم نیست. خار مهم است. وصل مهم نیست. درد مهم است... بعد مکث می‌کند. من اما ادامه‌ می‌دهم.. شهر مهم نیست. شهر مهم است. شهر مهم نیست. شهر مهم است. و او همین‌طور سلسله‌وار من را گوش می‌کند. انگار که از هر تکرار من مطلب دوست‌داشتنی‌تری یافته باشد. زود شب می‌شود. به خانه بر می‌گردم. از بار ترافیک خبری نیست. اتوبان‌ها بعد از نیمه‌شب به شاخه‌های درختی می‌مانند که در زمستان سکوت، محصول خود را زمین گذاشته باشد. شاید واقعاًٌ تهران درخت بزرگی ست که در قرن‌ها دلبستگی روییده است. چندشب پیش از هیئتی به مسجدی در آن سمت شهر می‌رفتم. دیر شده بود. پلیس متوقف کرد مرا. مأمور پلیس آدم مودبی بود. من اما سراسیمه بودم. پرسید چرا عجله داری درین نیمه‌ی شب. گفتم ترس داشتم به دیدار حاج آقا دیر برسم. عزاداری دیر تمام شد این طرف شهر. پلیس مرا مبهوت نگاه می‌کرد. من فهمیده نمی‌شدم. من مثل تمام ماه‌های گذشته. مثل بیشتر آدم‌هایی که این روزها با من حرف می‌زنند فهمیده نمی‌شوم. امروز دوستی در میانه‌ی بحث به من گفت حواست هست؟ گفتم آری اما شبیه آب حوضی که هندوانه‌ای در او پرت کرده باشند. بس‌یار خندید. گفت گمانم تو هندوانه‌ای! با هم خندیدیم این بار. اما حالت محکومیتی‌ است. دوست دارم مدت‌ها حرف نزنم. با کسی قدم بزنم و ساعت‌ها سکوت کنم. سکوت گمشده‌ی این روزهای من است. در این بار ترافیک. درین هجمه‌ی آدم‌ مذهبی‌های پشت ِ میز نشین. سکوت نگین نازنین من است. دیشب با برادر محمد تلویزیون نگاه می‌کردیم. وسط گزارش مغازه داری داشت از خاطرات برادر شهیدش می‌گفت. بعد می‌گفت که آن لحظه که او رفت جبهه فکر کردم دیگر نیازی به من نیست و تکلیف من این هست که در خانه بمانم. بعد برادر محمد گفت که نگاه کن! حالا که مانده دفتر و مداد و فلان می‌فروشد. زنده‌گی هم این روزها به همین است. آدم‌مذهبی‌هایی که تمام مدت از خودشان و تأثیرشان بر انقلاب حرف می‌زنند. دست ِ آخر هم می‌گویند که "البته خدا راضی باشد" که خطابه‌ی کاملی کرده باشند. اما انگار خودشان چند برابر بیشتر از خدا از خودشان راضی‌اند. نیمه‌شب شده است. ایمیل‌هایم را می‌خوانم. از س.د. نوشته‌ای دارم. امروز میانه‌ی جلسه‌ای از آن طرف دنیا زنگ زده بود که صحبت کنیم. نتوانستیم. شب برایم نوشته بود به حالت گلایه. ازینکه مدت طولانی صحبتی نکرده‌ایم. می‌گفت گاهی به این فکر می‌کنم که تو دوستی‌ با کسی نمی‌کنی. تو با هر کس وارد معادلات پیچیده‌ی اجتماعی می‌شوی. و صمیمیت در عمق این معادلات تعریف می‌شود. چیز درستی نمی‌فهمم. راستش اصلا قبول ندارم. من خیال می‌کنم که اهل ِ دوست‌داشتن بی‌دامنه‌‌ام. اهل رفیق‌بازی ِ یک‌طرفه. بارها شده کسانی که از من متنفر بوده‌اند را هم بسیار دوست داشته‌ام. چه بود آن شعر؟ .. نکردم در محبت کم‌فروشی .. دارد شب می‌شود. این‌روزها دنیا را وارونه می‌بینم. من باز غم‌گین ام.. باز گم‌شده ام. تلفن این ساعت شب هم مدام زنگ می‌خورد. خودشان را خسته‌ می‌کنند آنها که دنبال من می‌گردند. 

  • ۲۶ آبان ۹۳ ، ۱۲:۲۰
  • وی بی

احساس پیامبر مغمومی را داشت که به شوق عزیزی از تاریکی چاه به تنهایی زندان پناه آورده بود. 

.

.

.

  • ۴ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۰:۳۶
  • وی بی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۰۴
  • وی بی

انگار نه ده سال پیش که همین دیروز بود که ما همین پیاده رو را تا دم ایستگاه اتوبوس سر چهار راه قدم می‌زدیم. آنجا جوان افغانی خوش صدایی نشسته بود. شعر عجیبی می‌خواند که در راه برگشت مدام تکرارش می‌کردیم ... ندارم بی‌تو آرامی.. دریغا.. نه آغازی .. نه انجامی.. دریغا.. ز پا افتاده‌ای در نیمه‌راهم .. نمی‌دانم ازین دنیا چه خواهم... 

شب را دانشگاه امام صادق علیه السلام رفتم. به نماز مغرب نرسیدم. نزدیک ستون کنار جوان خوش سیمایی نشستم که بعد از سبحان الله ش در رکوع مکث باصفایی می‌کرد. قبل از آمدن حاج آقا، روحانی جوانی روضه‌ی کوتاهی خواند. ساده می‌خواند. آرام. بیشتر روضه را عربی خواند. خیلی جاها را متوجه نشدم. بعد خط شعری خواند و تکرارش کرد. تمام جمع را گریه گرفته بود.. قد‌ ام اگر خمید فدای سر حسین.. جانم به لب رسید.. فدای سر حسین.. حاج آقا دیر نکرد. سر موقع آمد. بار اولی بود که می‌دیدمش. از همان لحظه‌ی نشستن اش بود که جاذبه‌اش مرا تسخیر کرد. بی ریا‌ و ساده. نشست پایین منبر. جمعیت را نگاهی کرد. بعد نیم‌نگاهی به آس‌مان. نگاهش با صفا بود. کلماتش دقیق بود. گاهی آنقدر دقیق که انگار فقط من و او نشسته بودیم در آن جمع.. دو نصیحت کرد آنشب. هردوی‌شان چیزهایی بود که تمام روز را تا خود نماز مغرب به آنها فکر می‌کردم. از میزان تملک در زنده‌گی گفت.. سه بار وسط صحبت‌ها گریه‌ام گرفت.. با خودم فکر می‌کردم که من دقیقاً چرا اینجا هستم.. برای مداحی نماندم. پیاده تا دم در دانشگاه آمدم... شب‌های تهران عاشقانه و دیدنی بود..

من پس از مدت‌ها زندگی در میان شوالیه‌ها، قهرمان‌ها و سرمایه‌دارها به دنیای دلشکسته‌ها رسیده بودم.. 

  • ۲۸ فروردين ۹۳ ، ۰۳:۲۶
  • وی بی

سه ساعت بیشتر نخوابیدم. تا ظهر مشغول جمع کردن وسایل بودم. عجیب نیست که لامپ اتاق بعد ازین همه سال درست در همین لحظات آخر خاموش می‌شود؟ .. نماز ظهر خواندم.. به آخرین ملاقات با مارک رفتم. مارک استاد و سناتور دانشگاه و رئیس دانشکده‌ی انگلیسی‌ست. حرف‌های دقیقی زد از زنده‌گی. انگار تمام این سال‌ها مرا تماشا کرده بود. معرفت خاصیت بازدارنده‌گی عجیبی دارد. نقل است که بعد از فرار شاه و در روزهایی که دیگر وقوع انقلاب مسجل شده بود، وزاری مختلف استعفا کرده بودند و آنها که دست‌شان رسیده بود فرار... درین میان وزیر علوم وقت سرجایش مانده بود. انگار چند نفری او را به استعفا دعوت کرده بودند. قبول نکرده بود.. گفته بود من تمام این سال‌ها هیچ‌گاه نشد که به حضور شاه بروم و او من را پشت در بگذارد و معطل کند. او قدر کار من و موقعیت من را می‌دانست.. و حالا "بی معرفتی‌" است که من قدرشناسی نکنم. ... به مارک خاطره‌ای گفتم از دوران کودکی‌مان که فصل الخطاب صحبت‌هایمان شد. مرا بغل کرد. لین گریه می‌کرد. با علامت دست ازو خداحافظی کردم. شتابان به اتاق کارم رفتم تا وسایل را مرتب کنم. نشستم روی صندلی دیگری. شبیه پشت صحنه‌ی سریال‌های دراماتیک. میز و صندلی خالی را نگاه کردم... چیزهای زیادی از ذهنم گذشت... به دوستی می‌گفتم امروز که هر هجرتی یک "مینی-مرگ" است.. یک نهیب سخت که "حواست هست؟"..

 برای دیدار آخر با دوستان هم‌دانشکده‌ای رفتم. از نگاه‌های بوریس فرار کردم. جلسه را نیمه‌کاره تمام کردم تا به مهمانی شام دوستان دانشکده‌ی حقوق برسم. بیشتر گوش می‌کنم. به تعدادی از آنها که در حزب لیبرال هستند قول می‌دهم که اگر حزب‌شان کرسی‌های مجلس کانادا را گرفت، به اینجا بیایم باز. کسی می‌گوید یعنی هیچ وقت. هم می‌خندیم. هم نمی‌خندیم.. به سرعت خداحافظی می‌کنم و از آنجا به ساختمان گراهام می‌روم برای آخرین بازی با تیم پینگ‌پنگ... بازی  ِخداحافظی. به دو بازی بیشتر نمی‌رسم. برای خداحافظی از دوستان هیئت به مراسم دعای کمیل می‌روم. صدای برادر میثم مثل همیشه نازنین است. صدای او دقیقاً همان وصفی است که سهراب می‌گوید... صدای او سبزینه‌ی آن گیاه عجیبی است که از انتهای صمیمت حزن می‌روید.. یا حبیب قلوب الصادقین.. بچه‌ها حالا کم کم تعدادشان بیشتر می‌شود.. دکتر از کلاس فصوص خودش را به ده دقیقه‌ی آخر خداحافظی می‌رساند. صحبت‌ خاصی در مراسم نمی‌شود. دارد دیر می‌شود. جلسه را سریع تمام می‌کنم تا به قرار ساعت ده و نیم برسم. دکتر در راه برگشت مرا به "نیفتادن از اسب و اصل" توصیه می‌کند. بعد حکایتی تعریف می‌کند درین باب که افتادن بعضی‌ها گاهی خسارت اخروی و دنیوی‌ اش بیشتر است.. در راه برگشت به همین جمله فکر می‌کنم.. یا اله العاصین. به قرار دیر می‌رسم. دیگر دیروقت هست و خسته‌گی در من نفوذ کرده. مراسم این طرف اما متد خاصی دارد. کانادایی‌ها در مراسم گرفتن تخصص دارند. استقبال.. تولد.. ازدواج.. تشییع ..خداحافظی و اینها را مرتب برگزار می‌کنند. از بی‌حوصله‌گی خارج می‌شوم. بچه‌ها از خاطرات‌شان می‌گویند. چارلز ازین میان خاطرات بیشتری دارد اما. قبل از گفتن بعضی‌شان اجازه می‌گیرد. می‌خندیم. دیمیتری از ماجرای مسافرتمان به اتاوا و مونترال می‌گوید و از وقتی که گم شدیم در راه. ماجرا را خوب تعریف نمی‌کند. استفان از آن نیمه‌ شبی که از بالای نرده‌های حصار باغ سیسیل بالا رفته بودیم تعریف می‌کند... من درست یادم نمی‌آید.. جالب است چطور چیزهای کوچکی اینطور در ذهن آدم‌ها می‌ماند. دارد دیر می‌شود. من به جای خاطره گفتن از خودم، خاطره‌ای از مادربزرگ می‌گویم. بعد با یک شعر فارسی و ترجمه‌اش مراسم را به پایان می‌برم. تیم و استفان که اتوبوس‌شان را از دست داده‌اند را تا خانه می‌رسانم. به خانه می‌روم تا نماز عشاء بخوانم. چارلز اما در راه مرا پیدا می‌کند. می‌خواهد جداگانه خداحافظی کند. اما سختش هست. صورتش را اشک می‌گیرد. جمله‌ی آخرش بی‌اغراق بهترین چیزی ست که این‌ سال‌ها شنیدم. یاد مادربزرگ می‌افتم و محبت بی‌نهایتش. بیشترین خوشحالی مادربزرگ این بود همیشه که بتواند قدرت این را داشته باشد که کسی را خوشحال کند. دستگیری کند از کسی که وضع مالی‌اش خوب نیست. یا به حل موضوعی کمک کند. یا کار کسی را راه بیاندازد. یا دعا بخواند برای کسی. بارها دیده بودم که بعد از نماز صبح تا ساعت‌ها به سفارش آدم‌های مختلفی برایشان دعا و نماز می‌خواند در همین سال‌های پیری.. استغفرالله. همیشه آرزویم این بود که کمی شبیه او باشم درین خاصیت... اوراق وکالت را خیلی سریع مرور و امضا می‌کنم. چمدان می‌بندم... دارد به وقت نماز صبح نزدیک می‌شود.. رویای شهری با من است که سوخته‌ی کهنه دستمالی ست.. 

  • ۸ نظر
  • ۱۶ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۵۵
  • وی بی

نعم اَنَا مُشتاقٌ و عِندِیَ لَوعَةٌ                               ولکنَّ مِثلی لا یُذاعُ لهُ سِرٌّ

آری من [به وطن و خانواده] مشتاقم و از شوق سوز دلی دارم، ولی سرّ و راز چون منی برملا و مکشوف نگردد. 

.

.

  • وی بی