..
.
از حال ما اگر خواسته باشی....
- ۱۲ آبان ۹۰ ، ۱۵:۳۳
به شما حسودی کنم ... ام روز مولای ما از "شریفترین عناصر مبارز جمهوری اسلامی ایران" دفاع کرد... چه کسی نمی دانست که پشت آن همه محبت شما بودید.. خوش به حال تان.
این سناریوی استکباری است که قبل از آنکه بخواهند شما را بزنند به شما تهمت می زنند.. از صدر اسلام تا حالا این داستان هزار بار اتفاق افتاده... اما ما شما را برای روزهای مهم آینده می خواهیم...
اما ما نه به تاریخ.. به زودی به خدای خود.. پاسخ می دهیم.
اللهم وفّقنی بما تحب و ترضی
تو نگاه کن.. ببین.. تونس را.. مصر را.. عراق را.. یمن را .. بحرین را.. لبنان را.. فلسطین را.. مولای ما البته پیش از این ها و بیش از این ها وعده داده بود... آن هم به روشنی..
..
من خیال می کنم که آن سرنوشت محتوم و روزهای حساس موعود خیلی نزدیک است. ما این راه را ادامه خواهیم داد.. با قدرت هم ادامه خواهیم داد.
..
راستی کاش از جایی به بعد در تخریب بکوشیم.
..
بعد از دولت اصلاحات بود که فهمیدیم هر تخریبی از هر اصلاحی هزینه ی کمتری دارد.
تولدت قذافی...
اما گمانم جهنم احتمالی دیکتاتورها به آن تنهایی و خلوت حتمی روزهای آخرین شان می ارزد..
یه روزی میاد وقتی شمعاتو فوت می کنی.. می بینی شدی دیکتاتور خودت.. مبارک خودت..
تولدت قذافی پسر!
خوش به حال شما آقای ربانی. شما روز شهادت تان روز تولدتان بود... شما قبل از شهادت دست تان در دست علی بود. خوش به حال شما آقای ربانی.
بعدها که آمدیم دانشگاه، خوشی های اطرافیان برایم تکراری بود. انگار تمام داستان ها در عکس های دوران دبیرستان جا مانده بود. این بود که می دانستم آخر همه چیز را.. به قول دوستی دو سه کوچه بالاتر می دیدم.. و این اطرافیان را آزار می داد.. اما دست خودم نبود.. از عکس ها نمی شد فرار کرد. عکس ها همیشه راست ترین ها را می گفتند. در همه ی صحنه های سیاه و سفید پشت روزها یکی می آمد.. یکی کم می شد... یکی می رفت زیر خاک.. یکی با ماشین از روی پل مدرس منحرف می شد.. یکی تمام پارک وی را تا صبح گریه می کرد.. اما دوربین ثابت بود.. تمام صحنه ها را می گرفت.. و من این ها را می دیدم.. و باور می کردم البته که آینده را نمی شود دید...
..
اما حالا تو زنگ می زنی.. و من می دانم که قرار است کدام سر به کدام دیوار بخورد.. تو زنگ می زنی و من می گویم که مهم نیست که دلت برای چه کسی تنگ می شود.. مهم این است که فقط تنگ می شود.. تو می گویی از خودت است؟ می گویم بیست و سه ساله گی این را نوشتم.. پنج سال پیش... می خندی.. می گویی در جستجوی زمان از دست رفته ی پروست شبیه آن را خوانده ای.. و من هم زمان فکر می کنم که خیلی آدم های دیگر هم در عکس ها زنده گی کرده اند.. عکس ها همیشه راست ترین ها را گفته اند..
..
از تمام دوستی ها و اطرافیان فقط یک عکس می ماند.. و آن عکس همه ی آن اتفاقی ست که افتاده .. یا می افتد.. و خیلی سخت ست که تو دوربین را بشناسی .. و همچنان لبخند بزنی.. و در تصویر بمانی.. همین ست که آزارت می دهد.. باید همه را قانع کنی که زنده گی چیز خوبی ست.. و این تصویر جدیدی ست.. و همه چیز قرار ست به خوبی پیش رود.. و روزهای شاید بد گذشته همه تمام شده است... اما خوب می دانی که قرار ست باز جایی در همین تصویر آدم های زیادی بیایند و بروند و آب از آب پایه ی دوربین تکان نخورد...
هی رفیق که برای م می نویسی .. که فکر می کنی من بدبینم.. و همین ست که غم گین ام... درست می گویی اما.. اشتباه می کنی.. تو این تصویر جلوی من را نمی بینی.. من اضطراب دارم.. من می ترسم که آینده هم مانند گذشته باشد.. تو این را نمی فهمی.. چون عکس های قبلی را ندیده ای.. عکس ها همیشه راست ترین ها را گفته اند..