درختیام که پر از قلبهای کنده شدهست
ز خالکوبی غمهای یادگار پُرم!
فاضل نظری
- ۰۴ مهر ۹۲ ، ۱۸:۳۷
درختیام که پر از قلبهای کنده شدهست
ز خالکوبی غمهای یادگار پُرم!
فاضل نظری
نقل است که ابتهاج بعد از مرگ نیما غزلی با این مطلع برای شهریار میفرستد که: "با من ِ بی کس ِ تنها شده یارا تو بمان .. " .. و گلایه میکند از زندهگی و این بهارهایی که به آنی خزان میشود و از او میخواهد که حداقل دمی بیشتر با او باشد .. شهریار در جواب اما به او میگوید که باید به رفتن فکر کرد و نباید به ماندن خود یا کس دیگری سرگرم شد.. و مینویسد که "دور ِ سر هلهله .. و هالهی شاهین ِ اجل، ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه؟" ... انگار که شهریار پیشنهاد ابتهاج را رد کرده باشد..
.
حالا من ازین بهارهای گذشته .. ازین خزانی که میآید.. از همین پاییز امسال هم چنین حالی دارم.. در دل هوای صحبت یاران قدیم را دارم و بر گذشته افسوس میخورم.. آنطرفتر اما این زوال را هم میبینم .. و این ناپایداری دنیا را بیش از پیش باور میکنم .. و روزها در برزخی از دلتنگی و دلهره میگذرد.
یا اله العاصین.
پارسال همین مواقع بود که در خیابان "استقلال" در استانبول راه میرفتم. "استقلال" خیابانی بود که از مجسمهی بزرگ سرهنگ آتاتورک شروع میشد و تا نزدیک برج بزرگ شهر کشیده میشد. با پهنایی به عرض یک تانک. پر از قهوهخانههای مدرن که میان مدلهای سنتیشان جاسازی شده بود. دیسکو و میخانه کنار هم بود و همهشان کنار مسجد. ترکها "استقلال" را هویت خود میدانستند. و این همه تناقض را آزادی میپنداشتند. این تفاخر و تبختر اهالی من را اما بیشتر یاد "لباس نامرئی امپراتور" میانداخت. آن داستان معروف هانس اندرسون که دو خیاط حاذق شهر لباسی نامرئی به تن امپراتور ساخته بودند و او با آن لباسی که نداشت "مانور تجمل و قدرت" میداد..
باری احساس کودکی را داشتم که عریانی شهر را میدید.. استقلال ترکها جانی نداشت! چیزی بین سنت و مدرنیته هم نبود... راستش آن هیبت ظاهری حتی همان روز هم دیری نپایید.. همین طور که همراهان ترک ما از بهترین دموکراسی منطقه میگفتند ناگهان خیابان بسته شد.. و عدهای شروع به تظاهرات علیه دولت کردند.. و پلیس که دست و پایش را گم کرده بود شروع کرد به طرف جمعیت و ما - که بین آن ها محصور بودیم- آب پاشیدن. و متفرق کردن.. همراه ِ ترکمان تا خود هتل دیگر هیچ نگفت..
.
.
حالا اما دیگر متاع لیبرال دموکراسی آقای اردوغان حتی در خود ترکیه هم هیمنهای ندارد. آن چیزی که اسرائیل را میترساند هم مدل اسلامی ترکیه نیست. کما اینکه هیچ وقت هم نبود .. و آدمهای خوشخیالی که آرزو میکردند که محور ترکیه-عربستان گفتمان انقلاب اسلامی ایران را بدزدد نا امید تر از هر زمان دیگر دارند صحنهی روزگار را نگاه میکنند.. کابوس وار.. و میبینند که حتی در مقابل تهدید آمریکا هم ایران کنار متحدش میایستد. و از او دفاع میکند...
قهرمان نمایی ای که پشتوانهای نداشته باشد آتیهای ندارد. پیشرفت بدون عدالت پوشالی و تصنعی است. پیروزی حقیقی تقرب به خداست. و اینها ست که شالودهی جمهوری اسلامی و رمز تأیید آن است. والعاقبة للمتقین.
و میبینیم علی (علیه السلام) هم در روز بیعت چگونه دستهایش را جمع کرد و زیر بار نرفت تا آنقدر هجوم آوردند که لباس او را پاره کردند و فرزندانش را زیر پا گرفتند و تا آنهنگام که تمامی حرفهایش را زد.. و تمامی شرایطش را گفت و نه تنها درین روز که روز اقبال مردم بود، که حتی پس از مرگ عمر و پیش از خلافت عثمان هم در شورای عبدالرحمن، با عبدالرحمن دست نداد و با آنکه عبدالرحمن سه مرتبه ازو خواست که خلافت را قبول کند بر کتاب خدا و سنت رسول و طریقهی شیخین، علی (علیه السلام) جز کتاب و سنت رسول (صلی الله علیه) را نپذیرفت و زیر بار نرفت و محرومیت را تحمل کرد، اما تخفیف و تسلیم را هرگز. که سازش و تخفیف از هدف همان انداختن کتاب خدا به پشت سر است و توجیه هم بر نمیدارد، که با پای باطل و سازش نمیتوان به سوی حق و سازندگی رفت.
امام حسن (علیه السلام) سازشگر نیست؛ چون نه تخفیف میداده و نه تسلیم شده..
چون یاوری ندارد، تحمیل نمیکند.. میایستد تا زمینه را فراهم نماید.
عین صاد
وَ ما تِلکَ بِیَمینِکَ یا موسىٰ ﴿١٧﴾
قالَ هِیَ عَصایَ أَتَوَکَّأُ عَلَیها وَأَهُشُّ بِها عَلىٰ غَنَمی وَلِیَ فیها مَآرِبُ أُخرىٰ ﴿١٨﴾
و آنچه در درست راست تو هست چیست موسی؟
گفت این عصای من است. به آن تکیه میکنم ..
برگ درختان را برای گوسفندانم میریزم و برای من استفادههای دیگری در آن هست ..
سوره ی مبارکهی طه
---------------------------------------------------------------------------------------------------------
به نظر شما چه سری است که این اولین سؤال خدای متعال (سبخان الله و تعالی) در اولین ملاقات و گفتوگو (به اصطلاح خودمانی!) با موسی باشد؟ که بپرسد که آنچه که در دست راست تو هست چیست ؟ .. این خیلی عجیب نیست؟ ..
..
به نظرم رمز این سؤال در همان اولین سطر جواب موسی (علیه السلام) نهفته است. آنجا که موسی میگوید که این تکیهی من است. به آن تکیه میکنم.. امرار معاش میکنم در روزگار غربت. در روزهایی که پیامبر هستم اما هنوز پیامبری نمیکنم.
..
انگار خداوند متعال دارد یار موسی (علیه السلام) را به او نشان میدهد.. موسی، هارون را از خدا میخواهد اما خدا برای اون همان تکه چوب خشکیده و ظاهراً بیقیمت را بر میگزیند. او که در روزگار غربت موسی همراه ِ او بوده. در همان حتی کارهای خرد ِ روزمره. و تو نگاه کن ببین.. در همهی لحظات سرنوشتساز حیات پیامبری موسی، همین عصاست که ظاهر میشود و او را یاری میدهد.. آنجا که نشانه میخواهند از او: فَأَلقىٰ عَصاهُ فَإِذا هِیَ ثُعبانٌ مُبینٌ.. آنجا که در میانهی نبرد است: وَأَوْحَیْنَا إِلَى مُوسَى أَنْ أَلْقِ عَصَاکَ فَإِذَا هِیَ تَلْقَفُ مَا یَأْفِکُونَ .. و آنجا که در موقعیت دشوار و دیوانهکنندهای او را به داوری و قضاوت میخوانند: وَإِذِ استَسقىٰ موسىٰ لِقَومِهِ فَقُلنَا اضرِب بِعَصاکَ الحَجَرَ فَانفَجَرَت مِنهُ اثنَتا عَشرَةَ عَینًا ..
.
.
.
پ.ن: هفت روز تمام را از میان کوههای دستنخوردهی سواحل غربیترین نقطهی دنیا گذشتم. از نماز صبح که خورشید محتاطانه از میانهی اقیانوس به آسمان میرفت تا وقتی در آن سمت اقیانوس در چالهای فرو میافتاد و بعد تاریکی تمام آسمان را میگرفت. فکرهای زیادی از ذهنم میگذشت. گاهی این توصیهی علامه (روحی له الفداء) در ذهنم میپیچید که میگفت یک بار هم که شده هفتهای را با خدا در طبیعت دستنخوردهاش خلوت کنید.. گاهی به عصای موسی فکر میکردم. گاهی هم به شوق تو اشک میریختم. و حسرت میخوردم که نتوانستیم یار موثری در حضور تو باشیم.. و دعا میکردم که در ظهورت پایمرد و محکم باشیم.. و العاقبة للمتقین.
{برای "آدم مذهبی" هایی که وقتشان را "حرام" میکنند که برای کسی که دفاعی جز خدا ندارد مزاحمت ایجاد کنند}
کسی که آدمی را تعقیب میکند. کسی که به من فحش میدهد و دیوانه هم نیست - گاهی حتی وقتی دیوانه هم هست- از من آزرده است و از عوض کردن آنچه آزارش می دهد و نیز از تحملش، ناتوان.من می توانم احمقانه رفتار کنم... پتهی ناتوانیاش را بر آب بریزم و پیش همه رسوایش کنم و شاد باشم که رسوا شد... اما این حماقت است. نفرت از آن دسته چیزهاست که هر چند سخت زبانی و انتزاعی است، نتایجی عینی دارد. و نادیده گرفتن این نتایج عینی، گاه آثار و عواقبی عینی تر دارد... البته می دانم که گاه مدارا هم بر هم زننده است. او را که از سر ِ درد فریاد میزده تبدیل می کند به آدمی همیشه طلبکار و بی چاک ِ دهان. اما با این همه نباید راه ِ هر مدارایی را بست.. و من همیشه بین مدارا و تندی انتخابهای سختی کردهام..
.
.
اما تو با روزگارت چه کار میکنی؟ چرا خیال میکنی با گلاویز شدن یا فحشهای چارواداری میشود کسی را اصلاح کرد - اگر قصدت اصلاح است-. تو که میگویی من را خوب میشناسی، پس چرا خیال میکنی که آدمی که این طور یکقبا به مصاف نیزهها و سنگها میرود را میشود با زور و تزویر تهدید کرد؟.. چرا دوست داری یا افتخار میکنی که بر دهانت نفرین و در دلت کینه و در چشمانت چرک و خونابه باشد؟ حیف نیست؟ حیف ِ زندگی نیست که این طور تاریک و تارش میکنی؟ .. چرا تصور میکنی که مثلاً به بهانه ی درد ِ دین داشتن، میتوانی خاک عالم را به توبره بکشی و همه را به تیر تهمت و تهدید نشانه بگیری؟ ... چرا میخواهی دین را به گند بکشی؟ چه اصراری داری این گند ِ تفرعنات را همه ببینند؟ این همه خفت و رذالت بس نیست؟
من اما در مقابل این همه خباثت و رذالت گفته بودم که جز سکوت کاری نکنم. روزگار به من آموخته که این رادیکالیسم همهجا هست. من نمیخواهم شلوار ِ تر ِ مخالفان ِ تردامنم را دو متر بالاتر به میخ رسوایی بیاویزم. وقتی آن عرب ِ یاغی گردن محمد (ص) را میگرفت و آن عزیز دین و دنیای ما لبخند میزد، من در مقابل این دشنام و دسیسه بیش از سکوت کاری نخواهم کرد. بر خلاف شما کسی را لعن هم نکنم که از امام محمد غزالی آموختهام که ساده نفرین نصیب مسلمانی نکنم.. اما شما -که اینجا را میخوانید و میدانید چه خبر است- ببینید با دین محمدی (ص) چه کردند عدهای.. عطوفت و مهربانی را رها کردند و راع بودن و مسئول بودن را به دسیسه و خبرچینی تعبیر کردند. و گردنکشی و آتش افروزی و سنگ پرانی کردند..
..
.
طنز روزگار را ببین.. آنکه خودش "چماقدار" بود از گشت ارشاد مینالید.. آنکه از احمدینژاد به خاطر "تهمت" تنفر داشت خودش آن طور پردهدری کرد که فقیه شهر حد تازیانه اش را جایز دانست. آنکه از ظلم جمهوری اسلامی میگفت خودش این طور دریده سخن میگفت.. آنکه بهترین ِ آدمهای این شهر را به خاطر حمایت از جمهوری اسلامی "قاتل" میخواند، خودش به روزی افتاد که ضرب و جراحت مؤمنی را آرزو کند. کسی که از "تقلب" مینالید اسم و فامیل دروغین برای خودش درستکرد.. کسی که از "دزدی" فریاد میکشید کوشید که از دزدیدن عکسهای خصوصی یا نیمه-خصوصی برادرانش برای خودش کلاه مشروعیت و قبای مقبولیت بدوزد. آنکه دم از تحمل مخالف میزد، بنای بودنش استوار بود بر نبودن دیگری ..
.
.
باری آقای فلانی.. با شما فقط سکوت کنم. و حوالهتان میدهم به عقل سلیم. گفتید که با هر کس حرف میزنید "طرفدار" ِ من است چون من همه را خریدهام. چون "قدرت" دارم.. چون "تشنه"ی ریاستام.. خواستم بگویم اولاً که آفرین که دستکم آدمهای خوبی را برای مشورت انتخاب کردهای.. ثانیاً آنها طرفدار من نیستند.. این عقل سلیم است که حکم ابطال پردهدری شما را زده است. همین.. اما من آنقدرها هم که خیال میکنید و در جلسات شبانهتان در موردش صحبت میکنید قوی نیستم. آدمهای قوی آدمهایی هستند که به بهانههای واهی سیاسی خانوادهای را معذب میکنند.. آدمهایی که آبروی برادر مؤمنشان برایشان هیچ ارزشی ندارد. آدمهایی که به خواهر دینیشان هر تهمت ناپسندی را روا میدارند.. من نمیتوانم تحمل کنم آدم فرومایهای شخص بیگناهی را که تنها گناهش دوست ِ من بودن است هدف بگیرد و از در و دیوار بر سرش تهمت بریزد.. نه .. من نمیتوانم تحمل کنم.. من آنقدرها هم قوی نیستم . .
.
اما شما را انذار میکنم که بیش ازین در فرومایگی نکوشید. گاهی آدمهایی که با آنها دعوا میکنید از جنس شما نیستند. و اگر برنجند برای همیشه دچار خسران میشوید.. این را واقعاً از سر خیرخواهی میگویم.. شما را به هر چه دوست دارید قسم میدهم.. به چیزهایی که می فهمید و نمیفهمید قسم میدهم.. قسم میدهم که بگذارید در این دنیای تنگ و کثیف و تاریک جای پاکیزهای هم بماند. شاید فردا همین خود شما نیاز داشتید در سایهای پاکیزه یک دم بیارمید...
.
.
بروید و بگذاریم ما همان سکوتمان را بکنیم. بتازید اما مجبورمان نکنید که سکوتمان را که دلخواه و محبوبمان است بشکنیم. بتازید اما در زمین خودتان..
به آن دوست ِ عزیز هم که نگران بنده بود و دیشب تا صبح نخوابیده بود گفتم: دل قوی دار .. اینجا هم مینویسم.. که از روزگار آموختهام که پای فشردن و تندی کردن همیشه چارهی کار نیست.. کنار شرار بولهبی چراغ محمدی (ص) همواره روشن است.. متاع کفر و دین بی مشتری نیست.. سپاه منافق و موافق هیچ وقت خالی نیست.. جنگ تا قیامت مستدام است. جهاد امروز اما با جدال احسن است .. و من ازین میترسم که هر درگیری ای جای عقل را بستاند و به جایش دشنام و جهالت بنشاند..
خدایا ..
به تو پناه میبرم از چیزهایی که میدانستم به یقین و شهود که درست است و باقی است اما پشت سرم گذاشتمشان. یا برایشان تلاشی نکردم.
به تو پناه میبرم از شر چیزهایی که میدانستم خوض و باطل است اما سرگرم بازیشان شدم..
به تو پناه میبرم اگر به کسی از بندههای عزیزت تلخی یا تندی کردم برای اینکه به نفس خودم میل داشتم .. به خود ِ گرفتارم.
به تو پناه میبرم اگر سستی کردم .. سستی کردم ..
خدایا .. تو شاهدی من بیشتر از آنچه که فکر میکردند حتی آنها که به من بدی هم کرده بودند را دوست داشتم.
خدایا .. تو شاهدی که من تو را دیوانه وار دوست داشتم.
یا حبیب من تحبب الیک..
.
.
.
دیشب صاعقههای بنفش رنگ آسمان را روشن میکرد.. بعد از دعای کمیل در خیابان تا مسیر خانهام تاریک ِ تاریک بود... هیچ نوری نبود.. میخواستم شکایت کنم به تو.. ازینکه دوستانم بیوفا بودند و دشمنانم بیحیا.. اما باز خجالت کشیدم.. دیدم که خودم از همه ی کائنات پیش تو خائن ترم .. که مرغ تسبیحگوی و ما خاموش .. ما خاموش ..
خدایا .. ببخش.
یا اله العاصین.
{مخاطب خاص دارد}
با توام!
هی برادرِ نادان آب و علف!
خبرچین خسته بی خبر!
بی خود از من بی چراغ...چه می پرسی
که از پروانه های غمگین پاییزی چه خبر؟
تو فکر می کنی
من آن قدر ساده ی این وقت ناخوشم
که می آیم با تو از خواب های محرمانه ی دریا
سخن می گویم؟!