سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

شمع عالم بود لطف چاره‌گر

شمع را پروانه کردی عاقبت

  • ۲۴ آبان ۹۲ ، ۱۶:۳۵
  • وی بی

موج سرگشته دریا رو داره

آهوی خسته صحرا رو داره

مرد وارسته فردا رو داره

..

ما چی داریم؟

غیر از نداری.

بی‌دلی

بی‌کسی

بی‌قراری ..

  • ۱۶ آبان ۹۲ ، ۱۵:۳۷
  • وی بی

راه کربلا در روزگار ما را سید علی خامنه‌ای است که می‌داند. والسلام. 

    

 

  • وی بی

ماجرای آن دستبندهای رنگین را که یادتان هست.. پنجم آبان اما بر خلاف قبل و بعدش روز تولد هیچ امپراتوری نبود. بودن ما رنگ تجاهل نداشت... ما با احتمال رفتن آمده بودیم. شبیه احساس تمام امپراتورهایی که بار اول بر تخت تکیه می‌زنند...  

سی

  • وی بی

  • ۰۳ آبان ۹۲ ، ۱۳:۴۳
  • وی بی

سودای آن ساقی مرا .. باقی همه آن ِ شما ..

  • ۲۷ مهر ۹۲ ، ۲۲:۰۴
  • وی بی

توی جیبم دعا می گذارم..و سوره ی یس ..زیارت جامعه و زیارت عاشورا.
رفته بودیم کنار اقیانوس..
همه شان افتاد توی آب..
موج فقط یکی را برگرداند
زیارت عاشورا را ..

حالا دارم به حکمتش فکر می کنم ..  

 پ.ن: با وضو کلیک کنید. اینجا کسی بسیار گریسته است.

  

  • وی بی
نقل است که وقتی جنید و شبلی با هم بیمار شدند. طبیب ترسا بر شبلی رفت. گفت: «تو را چه رنج افتاده است؟». گفت: «هیچ ». گفت: «آخر؟». گفت: «هیچ رنج نیست ».طبیب نزدیک جنید آمد گفت: «تو را چه رنج است؟». جنید از سر در گرفت و یک یک رنج خویش بر گفت. ترسا معالجه فرمود و برفت. آخر به هم آمدند. شبلی، جنید را گفت: «چرا همه رنج خویش را باترسا در میان نهادی؟». گفت: «از بهر آن تا بداند که چون با دوست این می کنند با ترسای دشمن چه خواهند کرد؟». پس جنید گفت: «تو چرا شرح رنج خود ندادی؟». گفت: «من شرم داشتم با دشمن از دوست شکایت کنم ».
             
                               
ذکر شیخ ابوبکر شبلی---تذکرة الاولیاء
  • وی بی

تا نزدیک سحر خوابم نبرد. بعد از نماز عشاء نشسته بودم در تاریکی. صدای بچه‌ها از درز اتاق می‌آمد که حرف می‌زدند. من اما دوباره به عالم تشکیک و تبدیل یورش بوده بودم. احساس خلبانی را داشتم که برای فرار از سقوط به فراز دریاها هجوم برده بود. گاه با چنان شتابی سقوط می‌کردم که شکستم از شکستنم سخت‌تر می‌نمود. بعد دوباره بلند می‌شدم و اوج می‌گرفتم.. و از گذشته فرار می‌کردم. می‌خواستم بلندتر بپرم این‌بار. اما باز سقوط مرا می‌گرفت. و این دوباره تکرار می‌شد. هر سقوطی از قبلی سخت‌تر بود. از اتاق آمدم بیرون. نور آزارم می‌داد. به گوشه‌ای رفتم.{..}. زیر لب با خودم می‌خوانم "مرد آنست که از نسل سیاوش باشد..". مهدی می‌گوید که تو اقامه‌ات هم به شعر است. می‌خندیم. پیرمرد می‌گفت رفیق‌بازی لازمه‌ی دینداری است!. یاد مصافحه‌ی بعد از نمازهای حاج آقا می‌افتم که به اندازه‌ی خود نماز یا بیشتر طول می‌کشید. روایتی است که وقتی دو مومن مصافحه می‌کنند خداوند از میان آن دو با آنکه بیشتر دوست دارد دست می‌دهد... شب به خانه می‌آیم. دیروقت. شعری را که بشیر برایم فرستاده باز گوش می‌کنم. خواب مرا می‌گیرد. صبح با دعای عهد بیدار می‌شوم. باران پنجره را تسخیر کرده و ابرها آس‌مان را. آفتاب اما در خانه است. اللهم رب النور العظیم. بی‌اختیار اشک می‌ریزم. یا اله العاصین. 

  • وی بی

صلح است میان کفر و اسلام

با ما تو هنوز در نبردی ..

  • ۰۶ مهر ۹۲ ، ۲۰:۵۹
  • وی بی