مهتاب مُرده است .. در من ستاره نیست
تمام شب را به یاد ماجرایی بودم که پدر برایم تعریف کرد آن شب آخر. انگار که زنده گی فرود می آید در آن چند ساعت آخر لعنتی شب رفتن و چند ساعتی از جریان می ایستد تا تو بتوانی پرواز کنی. مدت هاست که حالا من هیچ هواپیمایی سوار نمی شوم قبل از آنکه مطمئن باشم که می توانم درست پرواز کنم. خوابم نمی برد. سردرد داشتم. چاره ای نداشتم که جلوی خودم را بگیرم تا کمی کمتر فکر کنم. از قرص خواب خوشم نمی آید. از آن چیزهایی ست که تا ابد از تجربه اش لذتی نمی برم. ترجیح می دهم که چند ساعت در تاریکی اتاق با سردرد نفس گیر کنار بیایم بی آنکه سخنی بگویم یا دست و پایی بزنم تا آنکه خود را خودخواسته به تاریکی محض بکشم. گذشته گاهی چراغ آینده نیست. گذشته گاهی تنها تاریکی محض است که آدم را امیدوار می کند که ازین تاریک تر دیگر نمی شود. سپیده که زد خسته گی به چشمانم آمده بود. خواب اما نه. از پنجره ی اتاقم دو ساعتی طول می کشد که خورشید طلوع کند. نقاش آس مان دست کُندی دارد اینجا. اما رنگ ها را ناشیانه به آس مان نمی ریزد. سپیده با حالتی خاکستری به شب می ریزد. بعد گوشه ی افق را تپشی ارغوانی می گیرد. که اندکی بعد به حاشیه ی های مشرقی رنگ نارنجی می پاشد و خود در جوششی فرو می رود که مدام گداخته تر می شود. تا سرخی محض کران تا کران زیر آسمان خاکستری مسلط می شود. شعله های زرد رنگ اندک اندک به آسمان وارد می شوند و قرص خورشید اندکی معلوم می شود. سرخی کرانه در خاکستری نفوذ می کند و آن را به آبی محض محو می کند. مثل یک تابلوی نقاشی دینامیک...
بعد از طلوع دوساعتی خوابیدم. با صدای در از خواب پریدم. پستچی بسته ای را برای همسایه آورده بود و می خواست آن را دم درشان بگذارد. در را باز نکردم. انگلیسی ها عادت عجیبی دارند که هیچ گاه از سر ضعف به تو پناه نمی آورند. همیشه در هجوم هستند. حتی وقتی شکست می خورند هم حالت تهاجمی شان را حفظ می کنند. برای برادر میثم پیام می گذارم تا شب بیاید خانه ام. شب آخرش هست اینجا. چقدر همین مدت کم حضورش باعث دلگرمی بود. پیرمرد می گفت والله که روح انسان از نانوای سر محله شان هم بسیار اثر می گیرد. راست می گفت. تا شب کارهای عقب مانده را دنبال کردم. روی ایوان خانه گنجشک ها به نوبت قرار می گذاشتند. یک دور تدریجی. اینطور که ابتدا گنجشکی می آمد و منتظر دیگری می شد. دومی که می آمد با هم آواز می خواندند. تا نفر سومی می آمد. بعد همه سکوت می کردند و گنجشک اول به آس مان می پرید و دوباره گنجشک ها آواز می خواندند. تا آنکه گنجشک دیگری از راه می رسید و باز همه سکوت می کردند و این بار نوبت گنجشک دوم بود که بپرد و این مدام تکرا می شد. می خواستم با دوربین فیلم بگیرم. منتظر شدم. دیگر گنجشکی نرسید. و بعد هر سه با هم آواز خواندند. و بعد هر سه با هم پریدند. ثبت کردن لحظه ها سخت است. انگار بعضی صحنه ها فقط برای تو طراحی شده اند که تو در آن ها قفل شوی. بی آنکه بتوانی آن ها را ثبت کنی. مثل ترمزهای ماشین که درست در نزدیکی تعمیرگاه درست کار می کنند، لحظه ها هم درست موقع ضبط قفل شان باز می شود و عادی ِ عادی می شوند. دوربین تعمیرگاه ایام است. آدم ها خیال می کنند که با عکس ها لحظه ها را شکار می کنند. اما نه تعمیرگاه ها ماشینی را جوان می کنند و نه دوربین ها زمانی را از کهنه گی باز می گیرند. نه تعمیرگاه ها آن لحظه های بی ترمز ِ پرسرعت ِ بزرگراه چمران را می فهمند و نه دوربین ها قفل ِ لحظه ها را... آنچه ثبت می شود روزمرگی و کهنه گی روزمرگی است. بی هیچ بازگشتی.
.
.
.
تا نزدیک نیمه شب با برادر میثم صحبت می کنم. از معرفت برایم می گوید و اینکه آن ها که هم آوازی بلدند مقرب ترند. در میان کلامش از خودم مدام سوال می کنم که یعنی خود میثم می داند که این جمله هایش چقدر با سمفونی امروز همخوانی دارند. دارد دیر می شود. با میثم خداحافظی می کنم. روی میز ترجمه های نیمه کاره ی "خدایان آمریکایی" درگیرم می کند. کتاب را قرار بود آخر تابستان تحویل بدهم. گمانم هیچ وقت تمام نشود. تمام نشدنی ها را دوست دارم.
- ۹۴/۱۱/۰۵
دکتر جان یک بادی وزیده و کمی کمتر از کم پرده ی ظواهر کنار رفته و نحن نحکم بالظاهر . و الا شاید ما هم با یکی از اولیای الهی که اهل توهین گاه گاه هست را اشتباه نقد کرده ایم .