هیچ دل نمی شود بست به برگشتی که رفتن اش بی هیچ دلیلی بوده.
- ۳ نظر
- ۰۷ اسفند ۹۵ ، ۰۵:۰۷
هیچ دل نمی شود بست به برگشتی که رفتن اش بی هیچ دلیلی بوده.
درختى که به فصل سرما هم مقاوم بود
و شاخه هاش از کران تا کران سترگ و تناور بود
به فصل حادثه اما
از ساقه خشکید
.
.
پ.ن: دیشب مدام هاشمى را در خواب میدیدم که زیر لب پیوسته شعرى مى خواند.. و از من مى خواست که آن را جایى بنویسم.. چند بارى شعر را روى تکه کاغذى نوشتم انگار.. اما صبح خبرى از آنها نبود..
.
.
لعنت به خواب ها که کم دامنه و پر هذیان اند.. درست مثل زنده گى
"سوء تقاهم" ِ کامو حکایت جوانى است که مادر و خواهرش را - که صاحب مسافرخانه اى در محله اى فقیرنشین هستند- ترک مى کند و تنها راه سفر مى بندد به امید دنیاى روشنى، بى آنکه حتى تصور خوبى از روشنایى داشته باشد. سال ها بعد که اندوخته اى کسب مى کند با اشتیاق راه خانه اش را پیش مى گیرد و به همان محله فقیر نشین در غالب مسافر ناشناسى بر مى گردد تا خانواده اش را غافلگیر کند. خبر به مادر و دختر مى رسد که مرد ثروتمندى بى خبر به مسافرخانه شان آمده. ترتیبى مى دهند که پسر را بکشند و پول هاى او را به تاراج ببرند. توصیف صحنه هاى روز بعد که مادر با جسد بى جان تنها پسرش رو به رو مى شود از تلخ ترین تراژدى هاى است که تا به حال خوانده ام. خواهر خودش را مى کشد و مادر در اتاق خود را به دار مى آویزد.. و مسافرخانه محل دفن نه فقط آرزوها که خاطره هایى مى شود که سال ها تنها همدم جوان بوده اند...
بارى این روزها که با پرسشى مبتذل از جنس "ماندن یا رفتن" و سوء تفاهمى از جنس "نخبگى"، "منتقد"، "فعال فرهنگى" و غیره مواجه مى شوم این داستان بارها در ذهنم دور مى خورد. از یک طرف وابسته گى ام به وطن از جنس غریزه است و نه از جنس ابتذال و استنطاق نهفته در پرسش "ماندن یا رفتن". شبیه احساس مورچه اى که بى اختیار راه لانه اش را پیش مى گیرد. در جست و جوى ذات ِ آن گوهر نشاندارى که سال ها محرکه و تمام ذوق و شوق او بوده. آن طرف تر اما... احساس خفه گى مى کنم بى آنکه از مسافر بودنم ذره اى کاسته شود.
بن بست ها تنها براى کسانی رخ می دهد که حاضر نیستند به یکباره همه چیز را رها کنند .. همه چیز را ..
سکانسی است تأثیرگذار در "زندهها و مردهها"؛ آنجا که سینتسوف -قهرمان داستان- که سرباز صفر سادهای است که برای اولین بار به جنگ رو در رو رفتهاست، برای نجات سرباز خودی که دیوانهوار جلوی چشم آشنا و بیگانه میرود جلوی دشمن و اسلحهاش را در هوا میچرخاند و رجز میخواند و شادمانی میکند به کمک او میشتابد تا بلکه او را از خطر احتمالی گلوله دشمن حفظ کند تا او را نکشند. سینتسوف از گردان خودی جدا میشود و به سمت سرباز میدود و سعی میکند اسلحهاش را از او بگیرد. در میان این گلاویز شدن، سینتسوف دستش به اشتباه به روی ماشه میرود و تیری به گلوی سرباز میزند و او را میکشد. به این ترتیب سینتسوف که برای کمک به "وطنش" خود را با دست خالی به صحنهی نبرد رساندهست، اولین گلولهای که شلیک میکند به یک سرباز خودی است که میخواسته او را از دست دشمن نجات دهد ...
.
.
حالا حکایت ماست....!
حتی یه ساعت شکسـته هم دو بار در روز زمـان رو درست نشون میده!
شکست... هابلیت
.
.
.
این بار تنها آمدهام کوه. اما این اولینباری است که کوه به من نمیآید. سکوت این شهر با ازدحامش هیچ تناسبی ندارد. سکوتش شبیه آرامش پیرمردی است که عمری در زهد و تهجد گذرانده و ازدحامش شبیه جوان مستی است که مدام عربده میکشد و در خودش پیچ میخورد و گم میشود. تهران عارفانه سکوت میکند و ناشیانه ازدحام. ساختمانهای این شهر حالا کم کم به استقبال بهار میروند. بهار گم شده است در گرد و خاکی بیهویت. در من ستاره نیست. این روزها بیش از هر موقعی تنهایم. میگویند که اینطور ننویس. امیدبخش بنویس. طوری بنویس که آنها که در کثافت این شهر غوطه میخورند بوی تعفن بیدارشان نکند. ننویس که تنها خوشیهای این شهر دقیقاً همانجا پنهان شدهاند که کسی سراغشان نمیرود. آدممذهبی های شهر انگار خوابترند. گلابدان اعتقاد کجاست؟ هوا بوی مرده میدهد... استیت را نمیشود اصلاح کرد. این را چندبار باید بنویسم. چندبار باید همین خیابان ولیعصر (روحی له الفداء) را راه رفت و اشک ریخت بر مظلومیت انقلاب اسلامی. نمیشود که با طاغوت سر یک سفره نشست و آرزوی شهادت کرد. در بلیطهای بختآزمایی شیطان به قصد قربت شرکت کرد. نمیشود که از تعفن مادیگرایی شهر ننوشت و این غبار سنگین فضا را انکار کرد. من خوشحال نیستم. حالا بیش از هر زمان دیگری هم تنها هستم. اتویوس زیر پل را رد میکنم. با تاکسی خانه میروم. راننده مثل بیشتر آدمهای شهر از زندهگی اش متنفر است. به اعتقاداتش شک دارد. به او جملهای میگویم که تا نزدیک پل عابر پیاده طول میکشد که یخاش باز شود. در شهر کمتر کسی را میبینم که حوصلهاش را داشته باشم. حالا که عید است و تا شب این قوم، پیامهای تبریک میفرستند.. خزنده. تکراری. بی محتوا. اما من حوصلهی دیدار کسی را ندارم. حاج آقا عصر برنامه دارد. دلم برای حاج آقا تنگ شدهاست. میخواهم دو دقیقه او را در کناری پیدا کنم و گریه کنم. در من مسافر از سفر ماندهای است که به شهری میانراهی محبوس شده ست. ابتذال درختان کنار جاده. ابتذال هفت سین. به مقصد رسیدهها را مشعوف میکند. مسافری که در من است اما از میان میلههای قفسی که برای خودش ساختهست به دنبال دستی است که به کمک در راه ماندهها میآید. دنبال پاسخ ندایی است که هیی لنا من امرنا رشدا.
نوشتن اش برایت خوشایند نیست. گفتنش هم سخت. اما غمگینم. و این بیشباهت نیست. بسیار. به گلهای پژمردهی روی پیراهن تو..
از قضا این فرمانده بود که نمیدانست که حالا مدتهاست که دیگر طبل بزرگ زیر پای چپ نیست. طبل بزرگ زیر پای تکرار بود. که با رنگهای درهم ونگوکی به چهرهی شهر ریخته شده بود. شهر محصول تکرار بود. غوغای بوقهای تکراری. شخصیتهای تکراری. شعارهای تکراری. ضجهزدنهای تکراری. مُردنهای تکراری. زندهگیهای تکراری. ماشین انقلاب در ترافیک سنگین شبهای پایتخت گیر کرده بود. سرمایهداری، جمهوری اسلامی را بلعیده بود. دولتها محصول تکرار بودند و آدمها مربی تکرار. دولتها میآمدند که بروند. آدمها سعی میکردند که بمانند. آنان به عشوه و اینان به رشوه. اما پایداریشان لیاپانوفی تنها حول نقطهی تکرار بودند. بانکها به سرعت دور و بر شهر را محاصره کرده بودند. همه جا صحبت سود و زیان بود. انقلابیون آدامس آمریکایی میجویدند و از فشار چکمههای امپریالیست بر گردنشان لذت میبردند. خودی و غیرخودی جشن غوطهوری در ابتذال تکرار گرفته بودند. دشمن و دوست دستشان در جیب هم بود. شهر دشمن خارجی نیاز نداشت. تکرار مثل طاعونی نامرئی به جان شهر افتاده بود. فرمانده اما خبر نداشت. و گلنگدن را مثل هر روز دیگر بعد از نماز صبح میکشید و تنفگش را مسلح میکرد. برای مقابله با دشمنی که پول باروت تنفگش را میداد.
فرمانده میگفت نشانه زیر خال سیاه .. بدون حرف.. نفس حبس.. و من به سوی تو پرتاب میشدم.
در میان جنگندگان ِ ما پیرمردی بود که سفیدی موهای بلندش امتیازی خاص به او بخشیده بود. مسلسلی به دست داشت و به دنبال ِ ما میآمد. فرزند ِ جوانش یکی از مسئولین نظامی ِ ما بود و پیرمرد برای حفاظت ِ فرزندش به طور فطری اسلحه دست گرفته، ما را محافظت میکرد. صورتی موقّر و چشمانی نافذ داشت که انسان میتوانست سردی و گرمی زندگی و تجارب حیات را در آن بخواند. با قدی کوتاه.. لاغر و باوقار... چابک و شجاع..
{..}
به نقطهای رسیدیم که خطری بزرگ وجود داشت. در پشت دیوارهای کوتاه کمین کرده بودیم و منتظر بودیم که یکییکی با جست و خیز سریع خود را به نقطهٔ امن دیگری برسانیم.. من نفس را در سینه حبس کرده بودم و عضلات خود را فشرده و تصمیم جزم کرده که تا با مشاوره مسئول نظامی به پیش بروم. یکباره دیدم که پیرمرد از حمایت ِ دیوار بیرون رفت...! در حالیکه در معرض ِ خطر بود. هیچکس حرفی نمیزد و اعتراضی نمیکرد. زیرا پیرمرد خود استاد ِجنگ و آگاه به خطر بود و کسی جرأت نمیکرد با او حرفی بزند. همه در سکوتی عمیق فرا رفته بودیم و با تعجّب و ترس به پیرمرد نگاه میکردیم... پیرمرد آرامآرام پیش میرفت و خطر ِ گلولهها را تقبّل میکرد و گویی به مرگ نمیاندیشید.
من فوراً متوجه شدم. دیدم به سوی چند گُل ِ وحشی میرود که در میان خرابهها و بین علفها روییده بود. فهمیدم که به سوی ِ گُل میرود. فهمیدم که نیرویی درونی مافوق ِ حیات، نیرویی که از عشق و زیبایی سرچشمه میگیرد او را به جلو میرانَد..... آهی کشیدم و عمیقترین درودهای قلبی و روحی خود را نثارش کردم. مسلسل را به دست چپ داد. آرامآرام پیش رفت و با احترام ِ تمام، گلی چید و به سمت ِ دیوار برگشت...
{..}
گُل را آورد و تقدیم به من کرد. خواستم تشکر کنم. اما لبهایم میلرزید. قلبم میجوشید و صدایم در نمیآمد.چ