من سرهنگ نیستم.. دلتنگم (۲)
در میان جنگندگان ِ ما پیرمردی بود که سفیدی موهای بلندش امتیازی خاص به او بخشیده بود. مسلسلی به دست داشت و به دنبال ِ ما میآمد. فرزند ِ جوانش یکی از مسئولین نظامی ِ ما بود و پیرمرد برای حفاظت ِ فرزندش به طور فطری اسلحه دست گرفته، ما را محافظت میکرد. صورتی موقّر و چشمانی نافذ داشت که انسان میتوانست سردی و گرمی زندگی و تجارب حیات را در آن بخواند. با قدی کوتاه.. لاغر و باوقار... چابک و شجاع..
{..}
به نقطهای رسیدیم که خطری بزرگ وجود داشت. در پشت دیوارهای کوتاه کمین کرده بودیم و منتظر بودیم که یکییکی با جست و خیز سریع خود را به نقطهٔ امن دیگری برسانیم.. من نفس را در سینه حبس کرده بودم و عضلات خود را فشرده و تصمیم جزم کرده که تا با مشاوره مسئول نظامی به پیش بروم. یکباره دیدم که پیرمرد از حمایت ِ دیوار بیرون رفت...! در حالیکه در معرض ِ خطر بود. هیچکس حرفی نمیزد و اعتراضی نمیکرد. زیرا پیرمرد خود استاد ِجنگ و آگاه به خطر بود و کسی جرأت نمیکرد با او حرفی بزند. همه در سکوتی عمیق فرا رفته بودیم و با تعجّب و ترس به پیرمرد نگاه میکردیم... پیرمرد آرامآرام پیش میرفت و خطر ِ گلولهها را تقبّل میکرد و گویی به مرگ نمیاندیشید.
من فوراً متوجه شدم. دیدم به سوی چند گُل ِ وحشی میرود که در میان خرابهها و بین علفها روییده بود. فهمیدم که به سوی ِ گُل میرود. فهمیدم که نیرویی درونی مافوق ِ حیات، نیرویی که از عشق و زیبایی سرچشمه میگیرد او را به جلو میرانَد..... آهی کشیدم و عمیقترین درودهای قلبی و روحی خود را نثارش کردم. مسلسل را به دست چپ داد. آرامآرام پیش رفت و با احترام ِ تمام، گلی چید و به سمت ِ دیوار برگشت...
{..}
گُل را آورد و تقدیم به من کرد. خواستم تشکر کنم. اما لبهایم میلرزید. قلبم میجوشید و صدایم در نمیآمد.چ
- ۹۳/۱۰/۲۴