من سرهنگ نیستم.. دلتنگم (۴)
از قضا این فرمانده بود که نمیدانست که حالا مدتهاست که دیگر طبل بزرگ زیر پای چپ نیست. طبل بزرگ زیر پای تکرار بود. که با رنگهای درهم ونگوکی به چهرهی شهر ریخته شده بود. شهر محصول تکرار بود. غوغای بوقهای تکراری. شخصیتهای تکراری. شعارهای تکراری. ضجهزدنهای تکراری. مُردنهای تکراری. زندهگیهای تکراری. ماشین انقلاب در ترافیک سنگین شبهای پایتخت گیر کرده بود. سرمایهداری، جمهوری اسلامی را بلعیده بود. دولتها محصول تکرار بودند و آدمها مربی تکرار. دولتها میآمدند که بروند. آدمها سعی میکردند که بمانند. آنان به عشوه و اینان به رشوه. اما پایداریشان لیاپانوفی تنها حول نقطهی تکرار بودند. بانکها به سرعت دور و بر شهر را محاصره کرده بودند. همه جا صحبت سود و زیان بود. انقلابیون آدامس آمریکایی میجویدند و از فشار چکمههای امپریالیست بر گردنشان لذت میبردند. خودی و غیرخودی جشن غوطهوری در ابتذال تکرار گرفته بودند. دشمن و دوست دستشان در جیب هم بود. شهر دشمن خارجی نیاز نداشت. تکرار مثل طاعونی نامرئی به جان شهر افتاده بود. فرمانده اما خبر نداشت. و گلنگدن را مثل هر روز دیگر بعد از نماز صبح میکشید و تنفگش را مسلح میکرد. برای مقابله با دشمنی که پول باروت تنفگش را میداد.
- ۹۳/۱۰/۲۶
مشت محکمی اگر در نوشته ام بود به دهان هر کسی بخورد که بخواهد لزوم تازگی و نشاط انقلاب را انکار کند . این صفحه روزنامه و ارگان حزبی نیست . شاید بیش از دشمنان , در راه ماندگان آن را بخوانند .
این شهر حقیر با عظمت پوشالی اش حتما مرا هم خسته می کند اما مگر خستگی ما از کوچکی ظرف وجودمان نیست و شاید دستها ی بسته یمان از در شهادت؟ ما راهی نداریم مگر این که دری از جهاد بروی خودمان باز کنیم . توفیق من این ست که گاه گاهی خبری می گیرم از اهالی جهاد , این که زن و بچه هایی در قم هستند و زندگی را به تمامی زندگی می کنند و بعد از چند ماهی از سوریه خبر آمده که تیر به دست پدر اصابت کرده و بعد از دو هفته پیکر بی رمق پر از ترکشی همراه با عده ای شهید می رسد که از یک عملیات شناسایی برگشته اند , و خدا می داند که این زن همسال من بود و دو بچه اش زیر شش سال داشتند و شوهرش نظامی نبود که وظیفه ی شغلی اش جنگیدن باشد!
با این همه زن اشکی نداشت و شاد بود و زندگی می کرد و دردهایش کمتر از نشستگانی چون من بود.
فضل الله المجاهدین علی القاعدین !
هو الذی انزل سکینه علی قلوب المومنین !
انقلاب فداییانی دارد و پیروانی , از بالاترین و پایین ترین سطوح همین اجتماع . خدا می داند گاهی خانواده هایشان بی کس می شوند و شکم سیر ندارند و حکایت شان همان حکایت سرخی گونه و سیلی ست اما از ثبات عقیده شان زندگی را در جبهه و پشت جبهه ,جهاد می کنند . شادی هایشان هم همچون غم هایشان عمیق است . تفریح هاتشان هم چون جنگیدن شان جدی ست و عمیق . اقیانوسند نه برکه ای که تابستان بخارشان کند .اهل خط بازی نیستند .مجادله ی چپ و راست ندارند . صراط مستقیم شهادت را می روند!لبخند می زنند به همه ی کسانی که نان شان در نام شان ادغام شده .
....
جز این است که هر کسی در هر برهه ای از زندگی اش قرآن را زندگی نکند , خودش را فرسوده است ؟ درد امثال ما دور بودن از جهاد است . خود را فرسوده ایم اما لیاقت جهاد را نداشته ایم . شاید هم گناه امثال من این باشدکه بیش از این که انگشت مان را سمت خود بگیریم و پرهیز کنیم از نفس های آلوده , مشت محکمی می شویم به سمت دیگران و همین مانع می شود تا خود را تزکیه کنیم .انقلاب فرمانده دارد و فرمانده اش با نشاط است و سربازانی مهذب از ملیت هایی مختلف دارد که جهاد آن ها را از نفاق پیراسته ست. من ترجیح می دهم این آدم ها را پیدا کنم و التزام شان را به حیات طیبه شان نگاه کنم و تمرین و ترویج شان کنم .
و البته , اللهم الیک اشکوا نفسا ...