نقل است که ابتهاج بعد از مرگ نیما غزلی با این مطلع برای شهریار میفرستد که: "با من ِ بی کس ِ تنها شده یارا تو بمان .. " .. و گلایه میکند از زندهگی و این بهارهایی که به آنی خزان میشود و از او میخواهد که حداقل دمی بیشتر با او باشد .. شهریار در جواب اما به او میگوید که باید به رفتن فکر کرد و نباید به ماندن خود یا کس دیگری سرگرم شد.. و مینویسد که "دور ِ سر هلهله .. و هالهی شاهین ِ اجل، ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه؟" ... انگار که شهریار پیشنهاد ابتهاج را رد کرده باشد..
.
حالا من ازین بهارهای گذشته .. ازین خزانی که میآید.. از همین پاییز امسال هم چنین حالی دارم.. در دل هوای صحبت یاران قدیم را دارم و بر گذشته افسوس میخورم.. آنطرفتر اما این زوال را هم میبینم .. و این ناپایداری دنیا را بیش از پیش باور میکنم .. و روزها در برزخی از دلتنگی و دلهره میگذرد.
یا اله العاصین.
- ۷ نظر
- ۳۱ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۵۰