آن سال آخر دانشکده سال عجیبی بود. میان آن همه اتفاق سخت و جدی. میان اون آدمهایی که شاید دیر اما برای همیشه ناپدید شدند بعدها. مصطفی آمده بود دانشگاه.. همیشه هم لبخند به لب داشت.. سال اول فوق لیسانس بود. گاهی میان مشکلات وقتی برای قدم زدن میرفتم به مصطفی زنگ میزدم. با هم میرفتیم ناهار. یا مینشستیم رو به روی پلههای دانشکده. آنجا که اتاق استادها پیچ میخورد و ساختمان میشکست. مرهمی بود. گاهی عصرها که کسی در افق دانشکده نبود شروع میکرد چیزی میخواند. خوب هم میخواند. یادم هست یک روز بعد از ظهر به خیال آنکه کسی نیست نشسته بودیم جلوی کولر آبی. بعد شروع کردن چیزی خواندن. چند نفری نزدیک دانشکده در محوطهی نزدیک به خواهران نشسته بودند. تلخی کردم که مثلاً این چه کاری ست و اینها. ناراحت شد. بعد از چند دقیقهای که نشسته بویدم و حرف نزده بودیم دوباره رفت به سمت چمنها .. بعد این را بلند در چهارگاه خواند که دیدی آن را که تو خواندی به جهان یار ترین .. چه دلآزار ترین بود .. چه دلآزار ترین.. حالم گرفت.. با هم رفتیم خانه. توی مترو دائم همین تکه در ذهنم بود. و بارها .. و بارها.. در آن تابستان تلخ هشتاد و پنج این آمد جلوی چشمام... به مناسبات مختلف. که بعضی به غایت سخت و زجرآور بودند..
باری آن روزها گذشت. همان روزی که آن پست خداحافظی را نوشتم. و نوشتم که من پایتخت روزهای کودکیام را یکبار برای همیشه ترک کردم. و آخرش آن تکه موسیقی را گذاشته بودم. و مصطفی دقیقاً جلوی همان شکستِ دانشکده بغض کرد و گریست و از هم خداحافظی کردیم. آن هم تمام شد. این روزها هم میگذرد. یا اله العاصین.
- ۲۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۵۰