جان به لب آمد ز هجران تو یابن العسکری
تا خود صبح لرزیدم. آنقدر که خودم را چند بار به خواب زدم، تا بلکه خوابم ببرد. راست نمیگویند، آدمی که خودش را به خواب زده هم میتوان بیدار کرد. دیدم تو نشستی آن بالا.. داری حرف میزنی.. قربان صدقهات رفتم، شبیه همین که چند هفته پیشتر برایم نوشته بودی. نشسته بودم نگاه میکردم.. مثل همیشه.. مثل دقیقاً همان سالها پیش که وقتی میرفتیم سخنرانی پدر بیشتر وقت را به چشمها و صورتهای مستمعین نگاه میکردم. داشتم جمعیت را نگاه میکردم. شوق عجیبی بود در ذهنم. قابل وصف نیست حالا. ولی عجیب بود. در میان جمعیت چشمم افتاد به او. تمام بدنم لرزید.. انگار متوجه شدی.. وسط صحبت شعری خواندی .. قافیه ی عجیبی داشت.. تا همان صبح با خودم اینقدر تکرارش کردم که بیایم برایت بگویم.. اما باز از خاطرم رفت. مثل تمام آن عددها که پشت سر هم حفظ میکردیم و رمزی بود میان من و تو.. مثل اون همه قرار مدار عجیب و غریب که توی اتاق کوچک صندوقخانه با هم گذاشتیم، و زود یادمان رفت. یادم رفت.. اما شعر عجیبی بود.. از آن عجیبتر آن تلاقی نگاه من و شعر تو بود. تا من او را دیدم.. تو خواندی.. وسط سخنرانی.. چیزی شبیه این .. که .. تا تو عزیز فاطمه میان ما نشسته ای .. حالا با یک وزن درستی.. کلمات ش یادم نیست.. حیف.. اما انگار همینها را داشت .. بعد خواندی باز.. دوباره خواندی.. این بار آرام تر.. دو سه نفری آن جلو شروع کردند گریه کردن.. بغض عجیبی صدایت را گرفته بود.. اما لبخند میزدی.. حالم دگرگون شده بود.. دیدم حالا جمعیت همه با هم گریه میکنند.. صحنه ی عجیبی بود.. بین آن همه نور و صدا گم شده بودم.. به نیمه شب بلند شدم .. زیر لب میخواندم:
جان به لب آمد ز هجران تو یابن العسکری
چشم ما باشد به دیدار تو یابن العسکری
تا به کی باشیم از هجر تو ای صبح امید
همچو بلبل ما نواخوان تو یابن العسکری
تا به کی پنهان بُود از دیدهی گریان ما
چهرهی چون ماه ِ تابان ِ تو .. یابن العسکری
..
- ۹۲/۰۲/۱۵