سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد
انک متفضل بالاحسان... المتطول بالامتنان... الوهاب الکریم... ذو الجلال و الاکرام.

  • ۱۹ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۴۶
  • وی بی
روزهاست که کسی را نمی‌بینم. حوصله‌ی آدم‌ها را عموماً ندارم. جمع‌های بالای سه نفر خسته‌ام می‌کنند. آدم‌های دور و برم فارسی بلد نیستند. اما به همان زبان خودشان.. به مزاح شاید .. می‌گویند که در حباب‌ام مخفی شده ام .. راست‌ می‌گویند لابد... 


حباب یعنی جایی که داخل اش .. مثل بیرون اش .. خالی است.. پوچ است.. هیچ است.. ناپایدار است.. متزلزل است .. متهم به نابودی ست... محدود است.. تنگ است .. محصور است .. و ضاقت الأرض علیکم بما رحبت. 


یا فتاح. 

  • وی بی
اللهم صل علی محمد و آل محمد. و بارک علی محمد و آل محمد. و ترحّم علی محمد و آل محمد. و تحنن علی محمد و آل محمد. کما صلیت و بارکت و ترحّمت و تحننت علی احد من اولیائک و عبادک الصالحین. و صلی علی الائمة الطاهرین المعصومین.

  • ۱۶ اسفند ۹۱ ، ۰۴:۱۲
  • وی بی
الحمدلله. 


  • وی بی
از هم خداحافظی می کنیم. در دلم شرمنده ام که فقط همین از دست‌ام بر می آید. توکل محض را از خود شما یاد گرفتیم. آن صحنه را خوب یادم هست .. بالای سر حمید که سرش را بخیه زده بود و خوابیده بود روی مبل. و من گریه می کردم. و شما بی اندازه ناراحت بودید لابد. طوری که به من نگاه هم نمی کردید. اما به حمید می گفتید که رزمنده ها برای خدا تیر می خورند.. یک آخ هم نمی گویند... 

به لطف خدا.. به لطف خدا خیانت نمی کنیم. چون چیزی غیر از توکل و احتیاط از شما یاد نگرفتیم. و جز خدا از کسی آرامش نمی خواهیم. 

بیده الخیر... 


  • ۱۵ اسفند ۹۱ ، ۱۸:۵۸
  • وی بی
به لطف خدا...

به لطف خدا خیانت نمی‌کنیم ..

اللهم... انّی لا اخاف علی نفسی الا ایاک 

و انّک اهل التقوی... و اهل المغفرة

و انّک رحیم بمن دعاک

و مستجیب لمن ناداک

  • ۱۵ اسفند ۹۱ ، ۱۱:۰۱
  • وی بی
زاهد و عابد و صوفی همه طفلان رهند 

مرد اگر هست به جز عالم ربّانی نیست ..

  • ۱۴ اسفند ۹۱ ، ۱۸:۲۴
  • وی بی
دل نیست کبوتر ... که چو برخاست .. نشیند...

از گوشه‌ی بامی که پریدیم .. پریدیم ...

.

  • ۱۳ اسفند ۹۱ ، ۲۳:۰۷
  • وی بی
"متخصص شنوایی از مادر می خواهد کلمات فارسی را تکرار کند
مهتاب
شب
عزیز
تشنه
..
من می توانستم ادامه دهم
..
اما انگار گوش شنوایی نیست
و هو السمیع العلیم "


  • ۱۲ اسفند ۹۱ ، ۲۰:۱۲
  • وی بی
اولین رمان نسبتا بلندی که خواندم "گوژپشت نوتردام" بود. یک داستان عاشقانه‌ در کلیسای نوتردام... کلاس چهارم دبستان بودم. با خانواده‌ی مادری به یکی از شهرهای شمالی رفته بودیم. تا قبل از آن هر چه خوانده بودم، اگر داستان هم بود نویسنده می خواست حرفی، موضوعی... حتی گاهی لغتی... به تو یاد بدهد. و این تصنعی که پشت ِ همه‌ی داستان‌ها بود حالم را به هم می‌زد. اما نوتردام ِ هوگو داستان اش فرق می‌کرد. کتاب را از غرفه‌ی یکی از آلاچیق‌هایی خریدیم که سایه‌اش در هوای شرجی و آفتاب نم‌زده سخت دلپذیر بود. پدربزرگ در آلاچیق کناری دنبال هندوانه‌ی شیرین بود. من اما ... تا حالا آنقدر کتاب یک‌جا ندیده بودم.. روی کتاب‌ها دست می‌کشیدم.. حتی یادم هست که خیلی از آن‌ها را بر می‌داشتم.. بعد چندقدم راه می‌رفتم.. بعد کتاب دیگری می‌دیدم.. از آن بیشتر خوشم می‌آمد.. قبلی را می‌گذاشتم جایش.. مثل بینوایی که در شهر خودش را با دست کشیدن به دیوارها پیدا می کند... و به راهی که جلویش باز می شود دلخوش است.. تا اینکه رسیدم به کتاب.. نتوانستم درست بخوانمش... و اصلا نمی دانستم گوژپشت یعنی چه.. برش داشتم.. روی‌اش دست کشیدم.. از آن کتاب‌هایی بود که خاک خورده بود.. روی جلد ساختمان بزرگی بود با صلیبی نزدیک یک ناقوس بزرگ که داخل شیروانی پنهان شده بود.. پدر بزرگ آن طرف اما همچنان به هندوانه‌ها دست می کشید.. و گاهی به آن‌ها ضربه‌های کوچک و ممتد می‌زد.. می‌گفت "آن که لرزش بیشتری دارد خالی‌تر است".. کتاب را به پدربزرگ نشان دادم.. لابد نخوانده بود.. نگاه ِ معناداری کرد. اما چیزی هم نگفت.. آن روز ظهر.. دو هندوانه خیریدیم.. و یک کتاب.. و این شد اولین رمانی که من خریدم... 

خانه که رسیدیم... همه چشم‌شان به هندوانه‌های بزرگی بود که زیر بغل پدربزرگ بود... من داشتم همچنان به جلد کتاب نگاه می‌کردم.. خیلی دوست‌ش داشتم! .. تا شب .. نزدیک پنجاه صفحه از کتاب را خوانده بودم..  یادم هست اسم‌ها را هم اول کتاب نوشتم.. که یادم باشد.. به اسم‌های خارجی عادت نداشتم.. و البته چیزهای زیادی بود که نمی‌فهمیدم.. و یا مثلا وقتی اسمرالدا از فوبیوس با آن همه بی تفاوتی نمی گذشت.. برای ام عجیب بود.. مع الوصف بیست روز نشده بود که تمام پانصد و چند صفحه کتاب را خوانده بودم.. دور از چشم اطرافیان.. 

از آن روز به بعد نتردام شده بود قسمتی پررنگی از تمام ماجراهای من. با بچه های فامیل. با بچه‌های مدرسه. از آن صحبت می‌کردم.. از "چه هست.. و چرا؟" های اطرافیان نمی‌ترسیدم. من راه‌هایی را بلد بودم که به جاهای ناشناخته می‌رفت.. بی‌آنکه بدانم دقیقا کجای این دنیا ایستاده ام و چه کسی را انتخاب کرده‌ام. شیرینی ِ اسم و رنگ کتاب من را به سمت شادمانی‌هایی برده بود که در هم سن و سال های‌مان خریداری نداشت... اما من توجهی نداشتم.. انگار در نزدیکی‌های نتردام.. در کوچه‌های تو در توی پاریس.. برای خودم یک فضای خصوصی داشتم.. که کسی به آن دسترسی نداشت.. دور از همه و همهمه.. خانه‌ای ساخته بودم برای خودم.. و ازین که نشانی اش را کسی نمی داند.. و کسی نمی‌خواهد بداند هم .. احساس شادمانی و آرامش عجیبی می‌کردم..

ماه‌ها گذشت.. و این بی اعتنایی اطرافیان .. و بدتر از آن فهمیده نشدن.. این اعتیاد جماعت برای همسان کردن.. برای خودی کردن.. کم‌کم کار خودش را کرد.. کشاندم به ورطه ی تردید.. خودم را در شهری که زنده‌گی می کردم گم کرده بودم.. و راستش این بود که اعتمادی هم به نتردام ِ افسانه‌ای نداشتم.. و مقابل تیغ روزمره‌گی ها، آرامش ِ آن سکوت را با اضطراب اشتباه گرفتم.. شاید عادی هم بود.. کودکان مساعدترین موجودات برای سوء تفاهم هستند.. همین بود که سعی می کردم خودم را در معرض سوال هایی قرار دهم که پیش از این ها سخت برای ام ملال آور بودند.. شاید میخواستم از لا به لای حرف اطرافیان نشانه‌ی شهری را پیدا کنم که پیش‌تر ازین فتح‎اش کرده بودم .. اما نمی‌شد.. نتردام برای همیشه گم شده بود.. و آن اشتیاق مرموز کهنه شده بود.. چیزی شبیه همان حالت سرگشتگی .. که کواسیمودو... بعد از اعدام اسمرالدا.. دچارش می‌شود.. 

..

سال ها بعد... وقتی معلم نگارش دبیرستان پرسیده بود که چندنفر فلان کتاب را خوانده اند دیگر من تنها آدم ِ آن فضاهای مرموز نبودم.. آن گوشه ی دنج و خلوت ام .. دست خورده بود.. با بی‌رحمی ِ تمام.. اما دیگر چندان برای ام اهمیتی نداشت.. همین بود که وقتی آن دو سه نفر دیگر از بهترین قسمت های کتاب می گفتند من چیز خاصی برای گفتن نداشتم.. احساس کهنه گی .. و رخوت می کردم.. احساس می کردم که من هم در آن تعفن روزمره گی گیر کرده ام.. 

.

.

.

باری حالا که نگاه می کنم روزهایی که بر من گذشت از زنده گی شباهت عجیبی داشت با تکرار داستان ِ یک داستان... زنده‌گی، آن گوشه ی خلوت اش را از من ربوده بود.. و من در آدم های شهر، نشانی ِ محبت قدیمی را می گرفتم.. نشانی ِشهرهای گم شده را.. نشانی ِ ناقوس های پنهانی.. بی آنکه خبر داشته باشم قرار است این شهر ویران را .. سال های نزدیک.. تحویل مان دهند.. بی خاطره .. و افسوس می‌خوردم .. که کاش به جای آن همه انتظار و اضطراب.. به شیرینی ِ شادی‌های عاریه دلخوش کرده بودم.. ..

  • وی بی