درین خیال به سر شد زمان عمر و هنوز.. بلای ِ زلف ِ سیاهت به سر نمیآید..
- ۱۰ اسفند ۹۱ ، ۲۲:۴۹
درین خیال به سر شد زمان عمر و هنوز.. بلای ِ زلف ِ سیاهت به سر نمیآید..
ای مایهی قرار ِ دل ِ بیقرار ِ ما ..
و از شادمانی های عاریه گذشته ام
تا به نگاههای نگران تو دلبسته باشم ..
و از میدان ِ مین ِ روزمره گی ها به اشتیاق حضور تو همه ی این راه های غربت را رفته باشم..
و از همه ی تنهایی ها با تو بودن را خواسته باشم..
و از همه ی دوستی های نزدیک گسسته باشم
و به نزدیک دوستی تو رسیده باشم .. و عادی فیک الاقربین
..
.
.
می ترسم از آن روز که تو نباشی.. و من گرفتار سایه های سرشکسته باشم.
(از مقالات شمس)
نه شما یادتون نمیاد... ای خوش به حال شما که یادتون نمیآد ...
- از روی دست مسعود کیمیایی
قسم به روزهایی که سربسته میگفتیم چون دستمان بسته بود. قسم به روزهایی که دلبسته بودیم به آن چیزهایی که سربسته میگفتیم..
قسم به روزهایی که غوغایمان در کافههای شهر ساحلی بود. قسم به روزهایی که شهر از یاران خالی بود.. قسم به روزهایی که ضیافتمان به حساب اداری بود. قسم به روزهایی که ابر بود .. آفتاب بود .. سرد بود.. قسم به روزهایی که چشمهای ات بارانی بود.. قسم به روزهایی که خیلی غیر عادی بود.
قسم به روزهایی که کارمان از اشهد و تشهد گذشته بود.. قسم به روزهایی که ساعت از دو و چهار دقیقه گذشته بود.. قسم به روزهایی که آب از سرمان گذشته بود...
قسم به روزهایی که مسجد محل نمازهای نیمه کاره بود.. قسم به روزهایی که حاضرجوابی مان به وقت نماز غفیله بود.. قسم به روزهایی که در و دیوار مسجد بهانه بود.. قسم به روزهایی که عامری بزرگ پدرخوانده بود. قسم به روزهایی که روز آدم های گنده بود.. قسم به روزهایی که راوی می گوید جمعه بود.
قسم به روزهایی که گذشت .. که ما تو را به کافههای بزرگ تری می فرستیم.
.
.
اصلا گلی که من بخرم راه می رود!