سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد


ای عاشقان .. ای عاشقان.. آن کس که بیند روی او .. شوریده گردد عقل او .. آشفته گردد خوی او ..

معشوق را جویان شود .. دکّان او ویران شود .. بر روی و سر پویان شود چون آب اندر جوی او

این عشق شد مهمان من

زخمی بزد بر جان من

صد رحمت و صد آفرین

بر دست و بر بازوی او

صد رحمت و صد آفرین

بر دست و بر بازوی او

صد رحمت و صد آفرین

بر دست و بر بازوی او

  • ۲۴ فروردين ۹۲ ، ۲۳:۵۶
  • وی بی
به محل کار دیر رسیدم. زنگ ساعت بیدارم نکرد.. در مقابل ساعت‌ها مقاومت می کنم این روزها .. گاهی در مقابل آدم ها هم.. در مقابل روزها هم.. می خوابم.. راه می روم به روزها.. سکوت می کنم بر آدم ها .. ظهر حین راننده گی سه سهره‌ی سینه سرخ را دیدم که در دور دست ها پرواز می کردند.. یکی‌شان به چند ماشین جلوتر خورد.. افتاد کنار جاده.. از آن دو پرنده که رفته بودند.. یکی برگشت.. شروع کرد پرپر زدن.. صحنه ی عجیبی بود.. دلم گرفت .. تا شب صحنه جلوی چشمم بود.. نماز را در مسجد خواندم.. از آن همه ریا و سمعه اطرافیان حالم به هم می خورد.. بوی لاستیک سوخته می آمد در هوا.. حاج آقا مسجد را بزرگ می خواست.. همین بود که نزدیک کارگاه بودنش مهم نبود.. اصلاً بوی لاستیک سوخته دیگر برایمان تا ماهها دلپذیر بود.. یاد دعای حاج آقا را داشت.. یاد آن روز عرفه‌ی عجیب را داشت... نشسته بودم گوشه‌ای .. سعید آمد شعری داد.. گفت این را لطفا برو همین الآن بخوان.. شعر طولانی بود.. تعجب کردم.. راضی اش کردم که کار درستی نیست... گفت پس شعری از خودت بخوان.. گفتم کوتاه هست.. رفت در فکر.. دنبال شعر طولانی می گشت .. که وقت مراسم را پر کند.. رفتم شعر خودم را خواندم.. می دانستم در آن جمع جز دو یا سه نفری .. کسی نمی فهمدش.. مردم خریدار کهنه حرف های عتیقه اند.. بسم الله که گفتم روی صدای ام موسیقی انداختند.. شبیه موسیقی پس از باران بود.. داشت حالم به هم می خورد.. می خواستم بگویم قطع کنند.. اما حوصله ی همان را هم نداشتم.. شعر را که می خواندم.. در و دیوار مسجد را نگاه می کردم.. چهره ی حاج آقا در ذهنم بود.. با آن لبخند همیشگی.. احساس می کردم که در و دیوار مسجد این نوشته ها را بهتر می فهمند.. خیال می کردم که تمام درها حالا ... بعد از رفتن فاطمه سلام الله علیها داغدار سکوت و سستی شان مانده اند.. آمدم بیرون.. باران گرفته بود باز.. بوی لاستیک سوخته حالا بوی خاک باران خورده می داد.. چند باری آن پیاده روی کنار مسجد را قدم زدم.. شبیه کسی که هم پروازی از راه مانده داشته باشد.. داشتم آتش می گرفتم.. باران بند نمی آمد.. و ما تدری ماذا تکسب غدا .. و ما تدری نفس بای ارض تموت .. یا اله العاصین 


  • ۱ نظر
  • ۲۴ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۴۲
  • وی بی

صبح بعد از نماز نخوابیدم. افکارم ریخته بود به هم. مثل اتاقی که شلوغ است در ذهنم به دنبال چیزی به چیز دیگری می‌رسیدم.. و او من را می‌برد به چیز دیگری .. همین بود که کودکانه اتاق‌ها را می‌دویدم .. اتاق‌هایی را که شلوغ اما بیهمهمه بود.. همین بود که خواب به چشمم نیامد.. ساعت نه و نیم باید میرفتم دکتر .. وقت گرفتم.. صبحانه را سریع خوردم.. البته نه آنقدر سریع که وقت نکنم به مباحثه‌ی بی‌سر و ته دانشجوی تاریخ سر میز بی‌تفاوت باشم.. از شیوه‌ی درست اخبار خواندن می‌گفت.. معلوم بود که می‌خواست چند دقیقه بعد حمله کند به من.. و متهم ام کند که اخبار سوریه را آنطور که می‌خواهم می‌بینم.. زود به این نکته رسید.. رندی نکرد.. برای همین گفت‌وگو  نکردم.. سوال‌هایی پرسیدم که می‌دانستم جوابش را نمی‌داند.. تندی کرد... خندیدم.. آمدم بیرون.. دیر شده بود.. زیر باران راه رفتن را دوست نداشتم.. دکتر مرا نمی‌شناخت.. اما دردهای مرا شناخت.. و این خیلی غریب بود.. و هیچ شباهتی به آدم‌های این روزها نداشت.. با محمد صدرا حرف زدم در راه برگشت.. ایمیل‌ها را نگاه کردم.. باز همان آدم برایم ایمیل زده بود.. بد و بیراه گفته بود اینبار.. ازینکه آدم‌ها اینقدر به هم می‌ریزند خنده‌ام می‌"گیرد گاهی.. می‌خواستم جواب نداهم.. اما تا نماز وقت کار نمی‌شد.. برایش چندخطی نوشتم.. بد و بیراه را هم خوب نگفته بود.. چند ایمیل خواندم.. به یکی که بیشتر دلبسته‌اش بودم جواب مفصل دادم.. ده دقیقه‌ی آخر بازی بارسلونا را دیدم. نماز ظهر که شده بود انگار خسته‌گی تسخیرم کرده بود. بیرون آفتاب زده بود. تلفنی با مهربان مادرم صحبت کردم.. تا محل کارم راه رفتم.... در راه میخواندم: غربت من در جهان از بهر توست.. قربت خاصان درگاهت بده.. 

  • وی بی

" آن کشاورز مهربان سِمیرمی که چهار پسر و سه دختر داشت، خود را سرباز امام زمان (علیه السلام) می‌دانست و می‌گفت: «یا زیارت یا شهادت.» یا زیارت یا شهادت، به گفته‌ی او، تفسیر این آیه‌ی مبارکه بود که قل هل تربصون بنا ا‌لا احد‌ی الحسنیین؟"
سربازان امام زمان.. مرتضی آوینی..


  • ۲ نظر
  • ۲۰ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۳۷
  • وی بی

حالا دیگر خیلی از جمع‌ها را تحمل نمی‌کنم. دکتر چندهفته پیش که رفته بودم خانه‌شان پوشیده گفت اما واضحاً منظورش این بود که تو بُریده ای!... حتی آن روز جمعه که در مسجد سخنرانی می‌کرد، وقتی از بی‌قراری و گوشه‌نشینی مطرود حرف می‌زد، به من نگاه کرد و لبخندی زد. بعد از مراسم به م گفت خواستم اسم بیاورم، گفتم شاید دوست نداشته باشی. لبخند تلخی زدم. برایم فرقی نمی‌کرد راستش. دکتر سال‌های دور ما را دیده بود. دیده بود با چه شوقی .. در سیزده یا چهارده ساله‌گی.. از نماز صبح تا غروب.. مسئله حل می‌کردیم.. سر فهمیدن چیزها با هم بحث می‌کردیم.. برای هم توضیح می‌دادیم.. حالا شاید این تصویر کنار تصویر آدمی که از جلسات به علت شلوغی عموماً گریزان است.. برایش هنوز یک مسئله‌ی حل نشده ست...

باری من گاهی از بیشتر هم‌نشینی‌های اینجا.. و حتی آنجا دیگر.. احساس غربت می‌کنم.. احساس ارمیای امیرخانی را دارم در بیوتن ..که وقتی از گیت‌های بازرسی می‌گذرد، عقربه‌ها به خاطر آن چند رقم ترکش در بدنش سوت می‌کشند... حالا من از خیلی از جمع‌های اینجا .. از خیلی از همین محبت‌ها حتی.. گریزانم.. نمی‌دانم کدام درست است.. این بازی ِ لبخندها.. این نشستن‌ها و هیچ نگفتن‌ها.. این گوشه‌گرفتن‌ها .. یا پنجره‌ی اتاقم.. و آن درختی که صبح‌ها شاخه‌اش از نسیم صبح به پنجره می‌خورد.. و می‌گوید که روزی دیگر است.. و سبحان الله.. 

.

.

.


"این بازی ته ندارد .. من از خود خدا، بعد قطع نامه این جوری اش را خواسته بودم .. عین همین را .. جوری که وحشی و حرامی دوره‌ام کرده باشند و تک و تنها باشم .. مثل مولا .. به قطع الوتین ... "

 بیوتن .. رضا امیرخانی ..

  • ۱۹ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۳۷
  • وی بی

شاید یکی از دلایلی که خداوند استجابت دعای صالحین و پیامبران را در قرآن ذکر می‌کند به این علت است که خود آنها هم این استجابت و این حضور خدا در خواسته‌شان را تمام و کمال دریافته بودند...

آنچه در این دنیا پدیدار است و در احوال روزمره ثبت می‌شود، همین ارتباط ماست.. یعنی ممکن است خدا برای هر کدام از ما بارها استجابت کند، اما چون ما خودمان ملتفت این حضور صد در صدی خدای متعال نیستیم، قابلیت ذکرش هم درین دنیا نیست..  

  • ۱۸ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۲۲
  • وی بی

روزهایی بود که در کافه‌های شهر ساحلی.. این ایمیل‌های بی‌نام برای تو تذکری می‌فرستاد.. و تو بر خود می‌لرزیدی.. 

..


پ.ن: مدتی پیش به عزیزی در میانه‌ی بحثی تندی کردم.. اوقاتمان تلخ شد به معنای واقعی. بزرگی کرد..  معذرت خواهی‌ کرد.. شب در راه برگشت به م گفت که "فلانی.. ما خواستیم حرفی بزنیم.. حال ما را گرفتی .. " دلم گرفت.. ناراحت شدم.. شب برایش ایمیلی نوشتم.. و معذرت خواهی کردم.. اما همچنان به خاطر این حرف آخرش. {و حرف دیگری که خصوصی است حالا}. دلم گرفته بود.. به قرآن تفألی زدم .. آیاتی از سوره‌ی مبارکه‌ی توبه آمد .. 

عفا الله عنک لم اذنت لهم حتی یتبیّن لک الذین صدقوا و تعلم الکاذبین

.. 
.



  • ۲ نظر
  • ۱۷ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۵۱
  • وی بی

امروز از نقطه‌ی صفر مرزی.. از آن طرف آب.. و همراه بادهایی که پرچم قرمز و سفید را به ستاره‌های سفید می‌زد.. به دوردست ها نگریستم.. و با خودم زمزمه کردم که اللهم ایّدنی منک بنیة صادقة و صبر دائم...

..

امروز جنس بادهایی را دیدم که گهواره‌ی موسی (علیه السلام) را به خاک فرعونیان کشید.. و همان دستی که او را سال‌ها بعد از شهر فرعونیان بیرون کشید..


ان ربی لطیف لما یشاء ..

  • ۱۷ فروردين ۹۲ ، ۰۲:۵۲
  • وی بی

انگار در آخر دهه‌ی سوم زنده‌گی باید تقاص آن همه خداحافظی از آن‌ها که دوستت داشتند را بدهی.. 

.

.

دارم هوای صحبت ِ یاران رفته را .. 

  • ۱۲ فروردين ۹۲ ، ۱۷:۳۰
  • وی بی

و آخرین منهم لمّا یلحقوا بهم .. و هو العزیز الحکیم ..
ذلک فضل الله یوتیه من یشاء .. و الله ذو الفضل العظیم ...


  • ۱۱ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۰۵
  • وی بی