سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

صبح بعد از نماز نخوابیدم. افکارم ریخته بود به هم. مثل اتاقی که شلوغ است در ذهنم به دنبال چیزی به چیز دیگری می‌رسیدم.. و او من را می‌برد به چیز دیگری .. همین بود که کودکانه اتاق‌ها را می‌دویدم .. اتاق‌هایی را که شلوغ اما بیهمهمه بود.. همین بود که خواب به چشمم نیامد.. ساعت نه و نیم باید میرفتم دکتر .. وقت گرفتم.. صبحانه را سریع خوردم.. البته نه آنقدر سریع که وقت نکنم به مباحثه‌ی بی‌سر و ته دانشجوی تاریخ سر میز بی‌تفاوت باشم.. از شیوه‌ی درست اخبار خواندن می‌گفت.. معلوم بود که می‌خواست چند دقیقه بعد حمله کند به من.. و متهم ام کند که اخبار سوریه را آنطور که می‌خواهم می‌بینم.. زود به این نکته رسید.. رندی نکرد.. برای همین گفت‌وگو  نکردم.. سوال‌هایی پرسیدم که می‌دانستم جوابش را نمی‌داند.. تندی کرد... خندیدم.. آمدم بیرون.. دیر شده بود.. زیر باران راه رفتن را دوست نداشتم.. دکتر مرا نمی‌شناخت.. اما دردهای مرا شناخت.. و این خیلی غریب بود.. و هیچ شباهتی به آدم‌های این روزها نداشت.. با محمد صدرا حرف زدم در راه برگشت.. ایمیل‌ها را نگاه کردم.. باز همان آدم برایم ایمیل زده بود.. بد و بیراه گفته بود اینبار.. ازینکه آدم‌ها اینقدر به هم می‌ریزند خنده‌ام می‌"گیرد گاهی.. می‌خواستم جواب نداهم.. اما تا نماز وقت کار نمی‌شد.. برایش چندخطی نوشتم.. بد و بیراه را هم خوب نگفته بود.. چند ایمیل خواندم.. به یکی که بیشتر دلبسته‌اش بودم جواب مفصل دادم.. ده دقیقه‌ی آخر بازی بارسلونا را دیدم. نماز ظهر که شده بود انگار خسته‌گی تسخیرم کرده بود. بیرون آفتاب زده بود. تلفنی با مهربان مادرم صحبت کردم.. تا محل کارم راه رفتم.... در راه میخواندم: غربت من در جهان از بهر توست.. قربت خاصان درگاهت بده.. 

  • وی بی