پس از باران
شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۲، ۰۱:۴۲ ب.ظ
به محل کار دیر رسیدم. زنگ ساعت بیدارم نکرد.. در مقابل ساعتها مقاومت می کنم این روزها .. گاهی در مقابل آدم ها هم.. در مقابل روزها هم.. می خوابم.. راه می روم به روزها.. سکوت می کنم بر آدم ها .. ظهر حین راننده گی سه سهرهی سینه سرخ را دیدم که در دور دست ها پرواز می کردند.. یکیشان به چند ماشین جلوتر خورد.. افتاد کنار جاده.. از آن دو پرنده که رفته بودند.. یکی برگشت.. شروع کرد پرپر زدن.. صحنه ی عجیبی بود.. دلم گرفت .. تا شب صحنه جلوی چشمم بود.. نماز را در مسجد خواندم.. از آن همه ریا و سمعه اطرافیان حالم به هم می خورد.. بوی لاستیک سوخته می آمد در هوا.. حاج آقا مسجد را بزرگ می خواست.. همین بود که نزدیک کارگاه بودنش مهم نبود.. اصلاً بوی لاستیک سوخته دیگر برایمان تا ماهها دلپذیر بود.. یاد دعای حاج آقا را داشت.. یاد آن روز عرفهی عجیب را داشت... نشسته بودم گوشهای .. سعید آمد شعری داد.. گفت این را لطفا برو همین الآن بخوان.. شعر طولانی بود.. تعجب کردم.. راضی اش کردم که کار درستی نیست... گفت پس شعری از خودت بخوان.. گفتم کوتاه هست.. رفت در فکر.. دنبال شعر طولانی می گشت .. که وقت مراسم را پر کند.. رفتم شعر خودم را خواندم.. می دانستم در آن جمع جز دو یا سه نفری .. کسی نمی فهمدش.. مردم خریدار کهنه حرف های عتیقه اند.. بسم الله که گفتم روی صدای ام موسیقی انداختند.. شبیه موسیقی پس از باران بود.. داشت حالم به هم می خورد.. می خواستم بگویم قطع کنند.. اما حوصله ی همان را هم نداشتم.. شعر را که می خواندم.. در و دیوار مسجد را نگاه می کردم.. چهره ی حاج آقا در ذهنم بود.. با آن لبخند همیشگی.. احساس می کردم که در و دیوار مسجد این نوشته ها را بهتر می فهمند.. خیال می کردم که تمام درها حالا ... بعد از رفتن فاطمه سلام الله علیها داغدار سکوت و سستی شان مانده اند.. آمدم بیرون.. باران گرفته بود باز.. بوی لاستیک سوخته حالا بوی خاک باران خورده می داد.. چند باری آن پیاده روی کنار مسجد را قدم زدم.. شبیه کسی که هم پروازی از راه مانده داشته باشد.. داشتم آتش می گرفتم.. باران بند نمی آمد.. و ما تدری ماذا تکسب غدا .. و ما تدری نفس بای ارض تموت .. یا اله العاصین
- ۹۲/۰۱/۲۴
باران بند نمی آمد ..