- ۱۲ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۴۰
اللهم ما بنا من نعمه فمنک
.
.
--
در یکی از همین جلسات بود که پیرمرد حدیثی برایم خواند که "عقل" چیزی است که با آن خدای رحمن ستایش شود. خدایا.. آن که شکست خورد را. آن که گسست را. آن که برگشت خود را. عاقل نمیخوانند. من با جنون تو را میخوانم اما..
.
شبام تمام شد خدا.. من در صبح حادثه بازگشت میکنم به سوی تو. من از سیطرهی غم به تو پناه آوردم. من از طوفان دلتنگیها. من از شانهی شوالیهها. من از قهرمانیها. از داستانهای بسیار و طولانی. گذشتم تا به اینجا برسد روزهگار. من پشیمانم خدا. من تو را به آواز آن مرد بادیهنشین که همان تنها نوایی که بلد بود را این بار برای تو میخواند فقط. من تو را نه دیگر به آواز بلند و نه به نجوا که به دعای آن بندهی خیلی معمولی. به دعای او که فقط به دعایش امیدوار است میخوانم. خدایا بگیرم اما مرا از خودت نگیر. لک العتبی حتی ترضی. این دعای روزهای غربتهای وطنی ام است دیگر.
.
شب ام تمام شد خدا و من تو را به صبح بازگشتکنندهها میخوانم. تو که غربت تاریکیها را در بازگشت سحر تمام میکنی. تو که پنهان میکنی زیبایی را در زیر لایههای عجیب شکست و گسست و برگشت. تو که پنهان میکنی به زیبایی. تو که زیبا میکنی به پنهانی. یا جمیل الستر...
رنگ حناست پایت یا خون عاشقان است؟
از خون توان گذشتن
پای تو در میان است!
حیف که آدم چیزهایی را گاهی آنقدر دیر میفهمد که دیگر فهمیدن یا نفهمیدنش برای او سودی ندارد ..
ای چادر ِ گلدار ِ پریشان شده در باد
خوب است به دنبال تو یک دشت دویدن ..
ده بود آن ، نه دل که اندر وی
گاو و خر بینی و ضیاع و عقار.
.
آن دلى که انسان در آن عشق اتومبیل فلانجور دارد، آن دل نیست، گاراژ است! بنگاه معاملاتى است! آن دلى که همهاش در آن میل جنسى موج مىزند، دیگر دل نیست، آن عشرتخانه است. شاعر، آن زمان که ضیاع و عقار و زمین و ملک و گاو و خر در زندگى نقش داشته، از اینها نام برده و مىگوید دلى که اینها در آن باشد، آنجا طویله است! ده است! دل، نیست؛
دل جاى خداست؛ جاى نور است ...
دنیا را سه طلاقه کردم. بیهیچ رجوعی. و تنها نزد پروردگار خویش شدم. و به استغاثه او را آواز دادم که: "الهی.. تو را به دعای کسی می خوانم که جز تو کسی برایش نمانده است..."
چون حق تعالی، صدق دعای مرا از دل دانست، نخستین اجابتی که دیدم این بود که نفسِ مرا، یکباره، از یاد من بُرد. و خلق را در برابر من ایستانید با همه اعراض من ازیشان.
دفتر روشنایی- در مقامات بایزید بسطامی- صفحه ی ۲۰۷