آنچه خوبان همه دارند تو دقت داری...!
- ۰۴ مهر ۹۳ ، ۱۲:۳۳
آن همهمهی روزهای اول مهر را یادتان هست؟ آن صدای وحشتناک بلندگوی خاکستری چسبیده به شیروانی اتاق صبحگاه. شلوغی صفهای مدرسه. آن اضطرابی که از دیدن مادر و پدرهایی که جلوی در مدرسه میایستادند و فرزندانشان را نگاه میکردند تا زنگ آخر برسد بر تو میآمد. آن تنهایی مدام. آن دویدنها و نرسیدنها. آن فضای درهم و برهم دوستیها. آن اضطرابهای عجیب که تو را ناخودآگاه به گوشهای میکشاند. به شمردن رنگهای رنگینکمان دیوار آبخوری... آن اشتیاقی که به تو قولش را داده بودند اما تو هراسان دنبالش میگشتی و هیچ گوشهای از حیاط پیدایش نمیکردی. آن ذوقی که قربانی میشد به همان هفتهی اول مهر... یادت هست؟
.
.
.
خیال کن با کسی اول مهر قرار گذاشته باشی و او تو را جایی اواخر شهریور جا گذاشته باشد .. . .
مادربزرگ برایم سیب آورده بود..درست چند روز قبل از آخرین پروازم.
نگاه به سیب ها کردم..لک داشتند..نمی توانستم بخورم..
از آدم نازپرورده ای مثل من انتظار بیشتری هم نمی رفت!
از طرفی دل مادربزرگ هم نمی خواستم بشکند..
فکر بکری کردم..در فرصتی رفتم سراغ یخچال مادربزرگ. که سیب بهتری
پیدا کنم..دیدم اینهایی که برای من آورده بین آن ها نگین هستند..
بغض گلویم را گرفت.
مثل سیلی سختی که قبل از پرواز به صورتت بزنند..
...
وقتی رسیدم اینجا..
رفتم به غذاخوری دانشگاه..
انواع میوه ها و غیره...را که دیدم یاد آن صحنه افتادم..
دیدم که آن میوه های لک دار برایم شیرین تر از اینهاست..
...
حالا تو به من میگویی که بمان ..
ایران خبری نیست...
مردم بد شده اند..
هر کس با حیله و فریب دنبال نجات خودش است..
عیبی ندارد.
دنیا مال شما..
شما آنقدر بزرگ نشده اید که قدر سیب های لک زده ی کنار مادربزرگتان را بفهمید..
حقیقتش اینه که حواسم اینجا نیست، راستش اصلا اینجا نیست. میبینم، میشنوم، بو میکشم، و چیزهای دیگه، همون حرکاتِ معمولی رو می کنم، ولی دلم یه جای دیگه ست، دلم اصلا اینجا نیست!...
همهی افتادگان.. ساموئل بکت
.
.
ظلّک محجوب بک، فکیف یدرک النور الذی یظهره، و هو محبوس فی ظلمة کونه
سایهی تو حجاب تو ست. پس چگونه میشود که سایهی تو نوری را درک کند که آن سایه را آشکار میسازد. در حالی که آن سایه در تاریکی خود زندانی ست..
اندوههای زندانی...ابن عربی
--
بعد التحریر: ابن عربی میخواهد بگوید که نفس تو حجابیست بر نور حق. و تو ممکن نیست که آن حضور محض را درک کنی وقتی عمرت را محدود کردهای به اینکه تنها در پی برآوردن خواهشهای نفسانیات باشی... این تعبیر قرابت عجیبی دارد با تفسیری که ملا احمد نراقی در معراج السعادة از آیهٔ ۵۳ سورهٔ فصلت میدهد..
شبی دیدم به جای دستهای مهربان ِ تو
گوزنی پیر لیسیدهست زخمم را سحرگاهی ..
ح.ع
نماز صبح را آهسته تر از همیشه خواندم. با تهصدایی که گرفته بود. نیم ساعتی به سپیده مانده بود. حجم اتاق در تاریکی یکنواخت بود. بُعد محصول روشنایی ست. نشانهی کتابی را که تا میانه خوانده بودم به سختی و در تاریکی از لای کتاب برداشتم و کتاب را در جایی بیاختیار از قفسه گذاشتم. شبیه تصویری که چخوف از اسلحهی روی دیوار میداد. این انگار به معنای مرگ قفسه بود. تلفنم را خاموش کردم و خوابیدم. همیشه از این هراس داشتهام که جایی از زندهگی برسم که لذت این بیوزنی را دیگر نتوانم درک کنم. شاید همین است که ناخودآگاه خودش من را پیدا میکند. وقتی ابداً آینده برایم اهمیتی ندارد. وقتی گذشته میان ورقهای ضخیم کتابی کودکانه به کناری میآیند. وقتی نه اصلاً آرزو میکنم که کنار کسی باشم. یا جای کسی باشم. وقتی نه قصهای دارم که قهرمانی داشته باشد. و نه میخواهم قهرمان قصهی کسی باشم. یک بیوزنی محض. شبیه همین تاریکی اتاق. که همهی ابعاد ظرایف اتاق را میشورد. یک سکوت وحشی که همهی آرامشها و شوریدهگیها را میبلعد و یکنواخت میکند... خواب مرا میگیرد. بر خلاف سالها که هیچ رؤیایی نداشتهام این بار این حکومت خوابهاست که بر من حکم میکند و مرا از خیابانی در دامنههای البرز به جایی ماورایی میکشد. گاه میترسم کسی به رؤیاهای آشفتهام دست برد و ترکم کند. گاه خیال میکنم که همه به رؤیاهای من دست برده اند و همه را ترک میکنم. خواب مرا گرفته است. و من در اقیانوسی از تلاطم غرق میشوم. من در جایی میان زندهگی و مرگ دست و پا میزنم. و خوابها این را بیش از هر چیز دیگری بهتر میدانند. خوابها به مرگ نزدیکترند از زندهگی. و من از این همه تلاطم آشفتهام. گاه آنچنان احساس میکنم که از وادی سعادت دورافتادهام که در همین ثانیهها بعد از خواب مجبورم میلیونها سال نوری ضلالت را در خودم پنهان کنم...
روشنایی اتاق آزارم میدهد. بُعد اشیاء آزارم میدهد. قیافههای شاد و فربه هم. مدتهاست که کمتر کسی دیدهام که بتوانم احترام خاصی برایش قائل باشم. شبیه تصویری که سلینجر میدهد در آن بعد از ظهر غمگین. وقتی از خدا میخواهد که دستکم کسی را ببیند که بتواند به او احترام بگذارد. حس عجیبی است. یک کمالگرایی مُرده. یک تهوع برعکس. خیابانهای تهران را هیچ دوست ندارم. روزهاست که خیال میکنم که جایی اشتباه از ماشین زمان پیاده شدهام که در آن هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. گاهی آرزو میکنم که کاش روزهگار، تهران ده سال پیش را میگذاشت جلوی من. و من دستکم جای خالی خودم را در آن پیدا میکردم. تهران این روزها جایی برای من ندارد. آدمها شبیه اتفاقهایی زودگذرند در حاشیهی شهر که خیلی زود جذابیتشان را از دست میدهند. گاهی حتی به آخر قصهشان هم نرسیده جایی در تاریکی اتاق من به مرگ قفسه گرفتار میشوند.
نماز ظهر را در باریکهای بیرمق در ساختمانی پرهیاهو در میرداماد میخوانم. در طبقهی زیرین و مهجور بازاری بزرگ. با آدمهایی که رابطهشان را با خدا با نوسانات بازار تنظیم میکنند. راستش با خودم این روزها زیاد فکر کردهام که مهلکترین بیماری در تهران عافیت طلبی ست. آدم در شهر ساحلی عافیت طلب باشد بیماری خطرناکی نیست. چون جنس شهر این را داد میزند. اما عافیت طلبی در تهران مثل کولری در زمستان است. {..} صف اول خیلی زود پُر میشود با آدمهایی که سجادهشان صندلیشان است.. پیشنماز انگار موظف است که طوری نماز را تُند بخواند که بُرشی در حال کسی ایجاد نشود.
دارد غروب میشود. تهران روی دور تند زنده است. من اما جایی در آن کاست قدیمی دولبهی زرشکی رنگ بریدهام. مثل آن سمفونی اهتجاجی که بر آلات بادی استوار شده، خاطرات من از شهر بعید به نظر میرسد. احساس پدری را دارم که کودکی فرزندش را ندیده و حالا در میانسالی با او رو به رو میشود. یک پیوند عاطفی عمیق که بر پایهای از اوهام بنا شده. نه راه برگشتی دارم و نه دل آنکه چهاراسب بگریزم.
میان دوست داشتن و گریختن. جایی بین غائب حاضر و حاضر غائب. مرگ و زندهگی. در اوهام. در خوابها. در تاریکی. گمشدهام.
زندگی من آرام می گذشت. اتفاقی نمی افتاد. دگرگونی های من پنهانی بود. با دوستان قدیم -یاران دبیرستانی- به شکار می رفتیم. آنقدر زود از خواب پا می شدیم که سپیده دم را در آبادیهای دور تجربه می کردیم. ما فرزندان وسعت ها بودیم. سطوح بزرگ را می ستودیم. در نفس فصل روان می شدیم. شنزارها فروتنی می آموختند. جایی که افق بود نمی شد فروتن نبود. زیر آفتاب سوزان می رفتیم و حرمت خاک از کفش های ما جدایی نداشت.
هنوز در سفرم.. سهراب سپهری
گاهی ما با کسی بدیم، از کسی بدمان میآید؛ خب، این کار میتواند موجّه باشد؛ بالاخره یک دلیلی داریم، از کسی خوشمان نمیآید؛ اما نسبت به همین کسی هم که از او خوشمان نمیآید و استدلال هم داریم برای اینکه از او خوشمان نیاید، باید انسان انصاف به خرج دهد. کسی یک نقطهی خوبی دارد؛ آن را تحت تأثیر نقطهی بدی که از او در ذهن ما هست، قرار ندهیم؛ این خیلی چیز مهمی است. بیانصافی و رفتار نامتناسب، منجر میشود به عکسالعمل مشابه در طرف مقابل. اینجوری در جامعه، تبادل بیانصافیها، به جای تبادل انصاف، به جای تبادل محبت، رائج میشود.
امام خامنهای