سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

گاهی تو را کنار خود احساس می‌کنم

اما چقدر دل‌خوشی خواب‌ها کم است.. 

.

.

  • ۱۵ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۵۷
  • وی بی

که من درین رمضان قوت غالبم غم بود .. 

  • ۰۶ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۲۱
  • وی بی

به صدا‌های خانه گوش می‌دادم.. با خودم فکر‌ می‌کردم زندگی‌ ِ من مانند این رخت‌خواب است: نامطمئن، موقتی، معوق. مسخره است.. این که فکر کنی که حق داری خوشبخت باشی...! چقدر ساده‌لوح هستیم. و چقدر ابله اگر باور کنیم که ثانیه‌ای می‌توانیم بر زندگی‌مان مسلط شویم. جریان ِ زندگی همیشه از ما می‌گریزد.. 

من او را دوست داشتم... آنا گاوالدا

     

  • ۰۳ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۵۶
  • وی بی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸ تیر ۹۳ ، ۱۷:۲۱
  • وی بی

کرده‌ام باز به آن گریه‌ی سودا، سودا 

که ز هر اشک زدم بر سر دریا، دریا..!

  • ۲۶ تیر ۹۳ ، ۱۲:۴۹
  • وی بی

وَإِذا غَشِیَهُم مَوجٌ کَالظُّلَلِ دَعَوُا اللَّـهَ مُخلِصینَ لَهُ الدّینَ
فَلَمّا نَجّاهُم إِلَى البَرِّ فَمِنهُم مُقتَصِدٌ
وَما یَجحَدُ بِآیاتِنا إِلّا کُلُّ خَتّارٍ کَفورٍ 

تو که نوک ِ انگشتانت هم طاقت ِ نزدیکی‌ آتش ندارد.. تو که این‌طور از دردی به عجز می‌رسی.. تو کجا جرأت دوزخ داری؟ 

  • ۲۵ تیر ۹۳ ، ۱۲:۱۰
  • وی بی

برای تمام تنهایی‌هایم.

.

.

  • ۱۹ تیر ۹۳ ، ۱۲:۲۶
  • وی بی

من به خط و خبری از تو قناعت کردم

  • ۱۷ تیر ۹۳ ، ۱۵:۳۳
  • وی بی

بر همه‌گان

گر ز فلک

زهر ببارد همه شب

من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم .. !

   

مولانا گفته‌است این را. 

  • ۱۶ تیر ۹۳ ، ۱۰:۵۵
  • وی بی

شب می‌گذشت. شب به سختی می‌گذشت. هر کوچهٔ بن بستی راهی به خود بود. هر تاریکی فهمی از روشنایی می‌داد. هر ثانیه که به سرعت می‌آمد در کندی‌ فراموشی ثانیهٔ دیگر محو می‌شد. روزگار گواه بود که یک روز ذهن ما تاوان این همه انباشتگی را پس می‌داد. یک روز دیگر مهم نبود که آنکه تمام خیابان را تنها زیر تیغ آفتاب رفته بود تو بودی. یک روز ولی‌عصر باران می‌بارید و چتر‌ها را خدا بنفش آفریده بود. جوی‌ها گرفته بود و آب در جریان نبود. یک روز فراموشی بود که در جریان بود و شریان‌ها خالی بود از هر چه حافظه. ثانیه‌ها رفته بود. تو رفته بودی. و هیچ چیز در جریان نبود. هیچ چیز. هیچ.
آدم‌ها. تمام آدم‌ها. از کوچه‌های بن‌بست نفرت داشتند. بزرگراه‌ها را شهوت رسیدن آدم‌ها ساخته بود. کوچه‌های بن‌بست ناقص هرآنچه بود که مفهوم رسیدن بود. کسی به کوچهٔ بن‌بست. به راهی که باید برگشت. به دوستی‌ که می‌رفت از دست. دل نبست.. ترس نگاهبان زندان عقل بود. عقلی که هیچ در خیابان پرت نمی‌شد. و هیچ شب‌ها در خیال ماهرویی مست نمی‌شد. ترس برادر مرگ بود. 

شب خنیاگر بیداری‌هاست. معرکهٔ شکست‌ها و گسست‌ها. شب می‌گذشت و صبح‌ دنبال کیمیایی می‌گشت.. صبح در میان معرکه‌های مرشدانی فرو می‌رفت که انعکاس واقعیت یک ریسمان در آیینه مصلحتشان تصویر افعیانی وحشی داشت. صدای باد، سکوت شیشه‌ها را می‌لرزاند.. غلظت ابرها گواهی می‌داد که تهران وجود نداشت...

  • ۱۵ تیر ۹۳ ، ۱۵:۵۹
  • وی بی