سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

- ببین ... آدما .. فقط منتظرن ببین که تو چی رو "خیلی" دوس داری. اونوقت از همون ازت بهره کشی می‌کنن. 

- یعنی چی؟

- مثلا اونی که آرزو داره بازیگر بشه یا دیده بشه رو می کشن تو یه راهی که ظاهرا به خواسته ش هم گاهی می رسه. اما شخصیت ش رو از دست می ده. خانواده ش رو از دست می ده. عزت نفس ش رو از دست می ده. یا اونی که آرزو داره ثروتمند باشه رو می کشن تو راهی که پاکی و اخلاصش رو حراج کنه. یه معامله ای چیزی انجام بده. که اولش شرعاَ براش مشخص نیست که درسته. و وقتی مشخص میشه که درست نبوده از همون اول کارش که مدت زیادیه توی کثافت فرو رفته... مثل اعتیاده... پول. ثروت. شهرت. اینا همه مخدرن. همه شون مثل هم ن.

- {لبخند می زنه}

- درست نیست به نظرت؟

- چرا.. فقط این آدما نیستند که از این ضعف‌هات بهره کشی می کنن. درست که نگاه کنی شیطانه. سوره ی اعراف. ابتداش. جایی هست.. میگه: انا جعلنا الشیاطین اولیاء للذین لا یومنون... یعنی رئیس اصلی شیطانه... 

  • ۰۶ مهر ۹۴ ، ۰۰:۰۹
  • وی بی

  • وی بی

به چشمت مؤمنم... اما از ایمانم پشیمانم

از ایمانی که می‌گیرد گریبانم پشیمانم .. 

.

.

نگاهم کن! چه می‌بینی در این آیینه‌ی عبرت

نه پیروزم..

نه مغرورم..

نه خندانم ..
.

پشیمانم!

  • ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۵۷
  • وی بی

سکانسی است تأثیرگذار در "زنده‌ها و مرده‌ها"؛ آنجا که سینتسوف -قهرمان داستان- که سرباز صفر ساده‌ای است که برای اولین بار به جنگ رو در رو رفته‌است، برای نجات سرباز خودی که دیوانه‌وار جلوی چشم آشنا و بیگانه می‌رود جلوی دشمن و اسلحه‌اش را در هوا می‌چرخاند و رجز می‌خواند و شادمانی می‌کند به کمک او می‌شتابد تا بلکه او را از خطر احتمالی گلوله دشمن حفظ کند تا او را نکشند. سینتسوف از گردان خودی جدا می‌شود و به سمت سرباز می‌دود و سعی می‌کند اسلحه‌اش را از او بگیرد. در میان این گلاویز شدن، سینتسوف دستش به اشتباه به روی ماشه می‌رود و تیری به گلوی سرباز می‌زند و او را می‌کشد. به این ترتیب سینتسوف که برای کمک به "وطنش" خود را با دست خالی به صحنه‌ی نبرد رسانده‌ست، اولین گلوله‌ای که شلیک می‌کند به یک سرباز خودی است که می‌خواسته او را از دست دشمن نجات دهد ... 

.

.

حالا حکایت ماست....!

  • وی بی
تنهایی من عاشقانه بود. نقاشی عبادت من بود. من شوریده بودم. و شوریدگی ام تکنیک نداشت. روی بام کاهگلی می نشستم و آمیختگی غروب را با سنسوالیته بامهای گنبدی شهر تماشا می کردم. به سادگی مجذوب می شدم و در این شیفتگی ها خشونت ِ خط نبود. برق فلز نبود. درام ِ اندامهای انسان نبود. نقاشی من فساد میوه را از خود می راند. ثقل سنگ را می گرفت. شاخه نقاشی من دستخوش آفت نبود. آدم نقاشی من عطسه نمی کرد. راستی چه دیر به ارزش نقصان پی بردم و اعتبار فساد را در یافتم....
سهراب سپهری.. هنوز در سفرم
.
.
.
پ.ن: 
منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را ... 
.
.
.
  • ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۴۶
  • وی بی

 برای من همه چیز زنده گی در وجود او متمرکز شده بود.. می خواستم که او تمام و کمال، خود را در اختیار من بگذارد. اما او می خواست آزادتر باشد و از من دوری کند. ما پیش از آن که به هم بپیوندیم پیوسته به هم نزدیک تر می شدیم اما بعد نیروی مقاومت ناپذیر ما را مدام از هم دور کرد و هر کدام از ما را به سویی برد.. و دچار حالی شدیم که دیگر تغییرش امکان نداشت. او می گوید که من حسادت می کنم و حسادتم بی معنی است. من هم خیال می کردم که حسادتم بی معنی است. اما این درست نیست. من حسود نیستم، ناراضیم...!

آناکارنینا... تولستوی

.

.

.

دو چیز را دست کم گرفته بودم. و این دو باعث شد که ما ببازیم. او به من. و من به زنده‌گی... اول آنکه پیش می‌آید که گاهی حرفه‌ی آدمی از خودش بزرگ‌تر نیست. انسان‌ها به گواه تاریخ و به شهادت حوادثی که در اینجا گذشت، توانسته‌اند از حرفه‌شان و شخصیت‌شان و حتی خودشان بیرون بایستند. دوم آنکه آدمی محصول تغییر است حتی همان که با چشمانی خیره دنیا را می‌بیند دچار تلاطمی است در خودش و تغیّری در جنس نگاهش.  و این تغییر بی‌رحم‌تر و بی‌عاطفه‌تر از هر نوع محبتی است که تاریخ از دو انسان به هم به یاد می‌آورد..

  • ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۰۸:۳۱
  • وی بی

  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۰۸:۳۷
  • وی بی

سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین 
قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

.

.

  • ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۴
  • وی بی

غمگینم.

.

.

.

تو کجایى؟

  • وی بی
از دوران کودکى تا سال ها خواب پرواز می دیدم. حتى تا سال هاى آخر دانشگاه. با همان کیفیت دوران کودکى. بى آن که آشنایى با فیزیک حرکت سیال و رانش و معادلات غیر قابل حل توربولانس و معادلات گسسته اى که مى شد سال ها در آن ها گم شد از ساده گى شان اندکى بکاهد.  خواب هایم یک سریال تکرارى از داستانى ساده بود که مدام از یک جا شروع مى شد اما هر بار اندکى بیشتر پیش مى رفت. هر بار این طور شروع مى شد که بالاى دیوار بلندى هستم در روستایى که به دشتى به غایت سرسبز مشرف است. و از آنجا به امید پرواز به پایین میپرم. مدت ها - سال ها در خواب و خواب ها در سال!- هیچ حرکت خاصى بلد نبودم. تا اینکه بعدها یاد گرفتم که از شدت سقوط بکاهم. آن اواخر بود که انگار به فنون شناورى مسلط شده بودم... سال هاى آخر دانشگاه. اما خیلى زود داستان رازآلود خواب ها قطع شد و دیگر این امید به پرواز در رؤیا سراغم نیامد. تا سال ها. شاید ده سال تمام. 
حالا چند روزى است که باز خواب پرواز مى بینم. مداوم. مکرر. بى دامنه. بى واسطه. از هر نقطه اى که هستم پرواز مى کنم. بلندى. دشت. دریا. چمنزار. مداوم. مکرر از نقطه اى به نقطه اى دیگر. بى دامنه. بر فراز دشت هاى نامتناهى.. از میان منظره هایى که هیچ  تکرار نمى شوند. بى واسطه. بى آنکه مستلزم باد و بلندى باشد. یا نگران ابرى و بارانى. این معنى اى دارد یعنى؟ 
  • ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۰۷:۵۷
  • وی بی