سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

۷ مطلب با موضوع «ما سهم زخم از لبخند شاداب شهریم» ثبت شده است

گفتم آقا شجریان! راست گفتن که دیگه نمی‌خواین بخونین؟ گفت: بله! گفتم که: گفتن که برای هر آواز بیست هزار تومن می‌خواین؟ گفت: بله.... این بله‌ها مثل چاقویی بود که تو قلبم فرو می‌شد. من و شجریان شب و روز با هم بودیم. یه دوستی و صحبت و علاقه‌ی متقابل عمیق بین‌مون بود. روابط خانوادگی داشتیم {...}

گفتم آقا شجریان! من اگه همه‌ی دنیا رو داشتم برای یه دهن آواز تو می‌دادم... مرد حسابی حالا که قیمت رو آوازت می‌ذاری، یه قیمت حسابی بذار؛ یعنی من بیست‌هزار تومن بهت بدم می‌خونی؟ گفت: بله! گفتم: این که مشکلی نیست.من همین الآن بیست‌هزار تومنو بهت می‌دم. گفت: آقا اختیار دارید! گفتم: یعنی منو قبول داری؟ گفت: آقا اختیار دارید. گفتم: خُب فردا ساعت پنج بعد از ظهر قرار می‌ذاریم بیا بخون. گفت: بله! چشم! با همین صراحت..!

{...}

گفتم: آقا شجریان! قمر نیست که دیگه بخونه! بنان هست و دیگه نمی‌تونه بخونه (چشمان ِ سایه پر از اشک می‌شود!). تو رو خدا وقتی رانندگی می‌کنی مواظب باش. زبانم لال. زبانم لال زبانم لال اگه تصادف کردی مُردی من این بیست‌هزار تومن رو به کی بدم بخونه؟... با تعجب منو نگاه کرد شجریان...

گفتم: آقای شجریان!! نرخ ما همون هشتصد تومن سابقه. هر وقت خواستی بیا بخون. انگار می‌کنم که تو هم مُردی ....! تو خیال می‌کنی دنیا تعطیل می‌شه؟ بعد از تو یکی دیگه می‌آد، یکم بدتر. یکم بهتر از تو می‌خونه. چنان که تو بعد از دیگران اومدی، بعد از اقبال السلطان اومدی. بعد از تاج اومدی. بعد از قمر اومدی. بعد از ادیب اومدی. بعد از بنان اومدی. دنیا که تموم نمیشه...

سرخ شد و سرشو انداخت پایین. فکر نمی‌کرد بعد از این‌همه مقدمه‌چینی چنین حرفی‌ رو بهش بزنم.. یکم نشست و بعد رفت. و وقتی رفت من زار‌زار زدم به گریه. یک سال و نیم شجریان برای ما نخوند. و جالبه اینه که روابط خانوادگی‌مون رو داشتیم. {...} یک سال و نیم بعد شب ساعت هشت آمد پیش‌ام. روش نمی‌شد حرفش رو بزنه. سه ساعتی حرف زدیم. شب نزدیک در که بود با خجالت گفت که باز دوست داره که بخونه.. 

.

.

پیرپرنیان‌اندیش... خاطرات ه.ا.سایه

  • وی بی

کنار پله های اضطراری زیر شیروانی، اتاق کوچکی است در دپارتمان دانشگاه کمبریج که به سختی دو سجاده ی کوچک در آن جا می شود. نیم ساعتی تقریبا طول می کشد که با بخاری دستی کوچک کل اتاق گرم شود. ضربه های غربت از سرمای هوا سنگین تر است. مدت ها تنها در تاریکی و غربت زیر شیروانی نماز می خواندم. تا اینکه مصطفی را برای اولین بار دیدم. مصطفی جوانی تر و تمیز اهل روستایی نزدیک استانبول بود که با کُت و شلوار می آمد دانشکده. سجاده اش مرتب بود. یک ربع تمام وضو می گرفت. با دقت و وسواس خاصی. بار اول که دید من سجاده می اندازم و روی مُهر نماز می خوانم کنجکاو شد. فلسفه ی مُهر را برایش توضیح دادم. خیلی خوشش آمد، دیدم این اواخر خودش هم سر بر سجده ی ناپاک نمی گذارد... هفته های آخر با هم نماز می خواندیم. اذان آرام و دلنشین قبل از نمازش خسته گی روز را از تن بیرون می کرد. هر کدام مان که زودتر می رسید جلو می ایستاد.. صبر می کرد تا آن یکی برسد... مصطفی اذان می گفت.. بعد نفر جلو تکبیر می گفت... باور کن من دست خدا را در آن اتاق کوچک ِ سرد ِ غربت بر سرمان می دیدم. که فرمود یدالله مع الجماعة.

  • وی بی

حوالى ظهر.. آدم هایى که از کلیسا برگشته اند و در میدان اصلى مرکز شهر پرسه مى زنند. بوى نان ِ تازه فضا را پُر کرده... قلعه اما خسته و غم گین پشت سر شهر ایستاده. و از میانه ى فریم هاى دو هزار و شانزده میلادى شادى هاى ناپایدار آدم ها را مى نگرد.. من اما جلوى شهر ایستاده ام .. با تصویر یک بعدى ِ سِیگانى سیاه و سفید و موهوم. به درازاى ده سال دلتنگى.. شبیه همانى که سید توصیف مى کند: "خسته ام از بازیگوشى.. میان خیابان.. و عبور از خط کشى هاى منطقه دار.. هستى -حس مى کنم- حوصله ى مرا ندارد.. در کنار ستاره و گُل.. سرم به چارچوب هاى خیالى مى خورد.."

  • ۵ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۰۰
  • وی بی

"سوء تقاهم" ِ کامو حکایت جوانى است که مادر و خواهرش را - که صاحب مسافرخانه اى در محله اى فقیرنشین هستند- ترک مى کند و تنها راه سفر مى بندد به امید دنیاى روشنى، بى آنکه حتى تصور خوبى از روشنایى داشته باشد. سال ها بعد که اندوخته اى کسب مى کند با اشتیاق راه خانه اش را پیش مى گیرد و به همان محله فقیر نشین در غالب مسافر ناشناسى بر مى گردد تا خانواده اش را غافلگیر کند. خبر به مادر و دختر مى رسد که مرد ثروتمندى بى خبر به مسافرخانه شان آمده. ترتیبى مى دهند که پسر را بکشند و پول هاى او را به تاراج ببرند. توصیف صحنه هاى روز بعد که مادر با جسد بى جان تنها پسرش رو به رو مى شود از تلخ ترین تراژدى هاى است که تا به حال خوانده ام. خواهر خودش را مى کشد و مادر در اتاق خود را به دار مى آویزد.. و مسافرخانه محل دفن نه فقط آرزوها که خاطره هایى مى شود که سال ها تنها همدم جوان بوده اند...

بارى این روزها که با پرسشى مبتذل از جنس "ماندن یا رفتن" و سوء تفاهمى از جنس "نخبگى"، "منتقد"، "فعال فرهنگى" و غیره مواجه مى شوم این داستان بارها در ذهنم دور مى خورد. از یک طرف وابسته گى ام به وطن از جنس غریزه است و نه از جنس ابتذال و استنطاق نهفته در پرسش "ماندن یا رفتن". شبیه احساس مورچه اى که بى اختیار راه لانه اش را پیش مى گیرد. در جست و جوى ذات ِ آن گوهر نشاندارى که سال ها محرکه و تمام ذوق و شوق او بوده. آن طرف تر اما... احساس خفه گى مى کنم بى آنکه از مسافر بودنم ذره اى کاسته شود.

  • ۱۶ دی ۹۴ ، ۰۷:۱۵
  • وی بی

همراه ِ کجاوه اى مى آیم که عزیزى در او نیست. اسب هایم را این روزها بسته ام به سکوت. از شهر جز صداى شکستنم هر چیز دیگرى سخت غریب است. دیگر نه پارک وى. نه ونک. هیچ کدام به من همان لبخند تلخ را نمى زنند. احساس خفه گى مى کنم. راننده تاکسى حالم را نمى فهمد. شهرزاد گوش مى دهد و هر از گاهى که ماشین از ترافیک فاصله مى گیرد اشکى از گوشه ى چشمش رها مى شود. من گمانم حال خراب او را مى فهمم. حال او بعد از حادثه است. او چه مى فهمد اما حال حادثه ى فراموش شده را. حال خاطره هاى گم شده در هیاهوى شهر را. حال دلگیرترین نفس هاى شهر را. عزیزم کجایى. دقیقا کجایى..

  • ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۲:۵۰
  • وی بی

دلم هوای تو دارد ولی چگونه ببندم... هزار نامه به پای کبوتری که ندارم؟

  • ۲۹ آبان ۹۴ ، ۰۳:۱۰
  • وی بی

من بودم و باغ ِ رنگ در آیینه.. صد منظره ی قشنگ در آیینه... ناگاه تماشای مرا بر هم زد... نفرین به حضور سنگ در آیینه... 

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۱:۲۷
  • وی بی