بیا که جان مرا نیست بی تو برگ ِ حیات ..
کنار پله های اضطراری زیر شیروانی، اتاق کوچکی است در دپارتمان دانشگاه کمبریج که به سختی دو سجاده ی کوچک در آن جا می شود. نیم ساعتی تقریبا طول می کشد که با بخاری دستی کوچک کل اتاق گرم شود. ضربه های غربت از سرمای هوا سنگین تر است. مدت ها تنها در تاریکی و غربت زیر شیروانی نماز می خواندم. تا اینکه مصطفی را برای اولین بار دیدم. مصطفی جوانی تر و تمیز اهل روستایی نزدیک استانبول بود که با کُت و شلوار می آمد دانشکده. سجاده اش مرتب بود. یک ربع تمام وضو می گرفت. با دقت و وسواس خاصی. بار اول که دید من سجاده می اندازم و روی مُهر نماز می خوانم کنجکاو شد. فلسفه ی مُهر را برایش توضیح دادم. خیلی خوشش آمد، دیدم این اواخر خودش هم سر بر سجده ی ناپاک نمی گذارد... هفته های آخر با هم نماز می خواندیم. اذان آرام و دلنشین قبل از نمازش خسته گی روز را از تن بیرون می کرد. هر کدام مان که زودتر می رسید جلو می ایستاد.. صبر می کرد تا آن یکی برسد... مصطفی اذان می گفت.. بعد نفر جلو تکبیر می گفت... باور کن من دست خدا را در آن اتاق کوچک ِ سرد ِ غربت بر سرمان می دیدم. که فرمود یدالله مع الجماعة.
- ۹۵/۱۱/۰۱