- آدمای قصه ها بعد از تموم شدن قصه کجا میرن؟
- ۳۰ آذر ۰۱ ، ۰۲:۳۹
روزهای عبرت آموزی است. از آنها که گاهی به اندازه ی زندگیها کشیده شده اند.. پیش میآید که مینشینم روی صندلی گردش اتفاقات و آدم ها را نگاه میکنم. آن لینک نامرئی و آن سیالیت پیچیده ی اتفاقات به صورت لایه ای شفاف روی سطح حوادث می آید. گاهی نور آفتاب به آن می خورد. جرقهای می آید. موجها یکباره کنار میروند و آن بیکران دریا خودش را نشان میدهد. دیگر فرقی نمیکند که چه گذشته است. تو آن دست ِ مهربان ِ عجیب ِ صحنهگر را میبینی. آرام میشوی. که فرمود الا بذکر الله تطمئن القلوب. فقط. تنها. همیشه. و هرگاه. دلها به واسطهی اتصال مستقیم به اوست که آرام میشود. آرامشهای دیگر برکههای منجلابی باتلاقی است...
کاش یکبار دیگر به عبور جوانی بیست سالگیها برگردم و بین آن باتلاقهای مخوف، رد جرقهها را بگیرم. شاید دریایی هم آنجا پیدا کردم.
دکتر می گفت درد را خوب تحمل می کنی. من اما می دانستم که این درد است که من را با دقت و ظرافت تحمل می کند. حالا روزهاست که ساعت سه نیمه شب با ضربه ی دستی نامرئی بی دار می شوم. مدتی راه می روم در همان راهروی منتهی به اتاق. چای دم می کنم. پنجره را باز می کنم و سرم را بیرون میگیرم طوری که کوچه تمام رخ خودش را نشان دهد. آس مان ارغوانی است. سوز خنکی به صورتم می زند. درد من را تحمل می کند. صدای نفس نفس آقای میم که تازه از سفر برگشته و دو چمدان را کشان کشان به سمت خانه می برد فضای کوچه را پر کرده است. یاد مرد میانسالی می افتم که صبح در صف ِ دکتر تندی می کرد. آمده بود نوار مغز بگیرد. مرخصی گرفته بود. معطلش کرده بودند انگار. خانم منشی بدون هیچ ظرافتی حتی نگاهش هم نمی کرد. مرد میانسال به گریه افتاده بود. میخواستم جلو بروم و دستی روی سرش بکشم. یا دست کم چیزی بگویم که کمی آرام شود. گفت تا ساعت ده بیشتر مرخصی ندارد. بازهم جوابش را ندادند. منشی های بیمارستان انگار نه انگار کسی رو به رویشان به زاری نشسته است. لعنت به روال که همه چیز را عادی می کند. حتی دیدن زجر انسان ها را. مرد میانسال با بغض مطب دکتر را ترک می کند. منشی ها حالا شروع به خنده می کنند. به خانمی که در صف انتظار است می گویند "این بدبخت مشکل داشت، وگرنه آدم سالم که نوار مغز نمی خواهد،". خنده های کریه شان ناراحت ام می کند. درد من را تحمل می کند.. تا ظهر با دانشجویان جلسه دارم. بعد برای جلسه ی ستاد می روم. گاهی خودم از این همه صبر خجالت می کشم. نماز ظهر را برای دل خودم می خوانم. برای جلسه ی دیگری - که مطمئنم حاصلی ندارد- ناچار به غرب تهران می روم. سندروم جلسه های دردآور. با این حال شعله ی آن اشتیاق عجیب همچنان در من زنده است. نمی دانم چرا. نفس ِ مسیحایی پیرمرد این طور در من اثر کرده است یا آن نشانه های ساحلی. نمی دانم واقعا. درد مرا تحمل می کند. ساعت هفت نشده به دیدار دوستی می روم. آس مان را باران اندکی زده است. کمی راه می رویم. جمله ای درخشان می گوید که مرا مدتی به فکر می برد. "احساس تعلق به آرامش همان احساس ترس از تغییر است". راست می گوید شاید... نشانه ها در سختی ها و یا بعد از آن فقط ظاهر می شوند. کسی که سنسورهای ادراک اش را در مواقع آرامش روی نشانه ها تنظیم نکرده باشد، در مواقع سختی محتمل نیست آن ها را پیدا کند. کسی که هیچ وقت رو به باران نماز نخوانده است از سیلاب فقط خسارت می بیند. آنها که خورشید را نشناخته اند وقت خسوف به خانه ها پناه می برند. شب شده است. نفس ام سنگینی می کند. اما من خسته نیستم. غروب را مثل خودنویس تراش خورده ی دانشگاه برای خودم می دانم. رو به روی پیچ یادگار چند نفری جلوی مغازه ای ایستاده اند و به هم فلافل تعارف می کنند. آدم ها را دوست دارم. نفرت در من راه ندارد. درد من را تحمل می کند. کسی که ریشه های نفرت را در خود تقویت می کند به خوبان روزه گار نیز رحم نمی کند. آدم چنان متغیر و زودباور و سطحی است که گاهی فرق آیینه ی آویخته به دیوار و جیوه ی آغشته به جوهر زندگی را نمی فهمد. چه بود آن شعر. کفتری فانوس در منقار داشت ... شب دوستی از شهر ساحلی زنگ می زند. نگران شده است که سطوری در فلان صفحه ام حکایت از حال ناخوش ام داشته باشد. برایم شعری خواند و گفت ضبط نکن. شعر ساده است اما به دلم می نشیند. شعله زد عشق و من از نو، نو شدم/ پر شدم، از عشق تو مملو شدم/ شور شیدایی مرا از من گرفت/ من به تو برگشتم از تو، تو شدم/ آه هستی جز تمنای تو نیست/ آه لذت جز تماشای تو نیست/ یک نفس دور از تو باشم مرده ام/ زندگی جز مرگ در پای تو نیست... یا حبیب من لا تحبب الیک. این جمله را حک شده بر روزگار خود می بینم. گرچه به حکایت روزه گار دوست داشتن بلد نیستم. اما امید داشتن را خوب بلدم. به لطف او. به توجه او. امیدوارم. الحمدلله.
چون درختى اندر اقصاى زمستانم
بى که پندارد
بهارى بود
و خواهد بود
در جواب ابلهان، اینقدر خاموش ماندیم که گفتند حرف حساب، جواب نداشت ...
از مولای ابدی مان امیر المومنین علی علیه السلام است که:
فِی صِفَةِ الْمُؤْمِنِ الْمُؤْمِنُ بِشْرُهُ فِی وَجْهِهِ وَ حُزْنُهُ فِی قَلْبِهِ أَوْسَعُ شَیْءٍ صَدْراً وَ أَذَلُّ شَیْءٍ نَفْساً یَکْرَهُ الرِّفْعَةَ وَ یَشْنَأُ السُّمْعَةَ طَوِیلٌ غَمُّهُ بَعِیدٌ هَمُّهُ کَثِیرٌ صَمْتُهُ مَشْغُولٌ وَقْتُهُ شَکُورٌ صَبُورٌ مَغْمُورٌ بِفِکْرَتِهِ ضَنِینٌ بِخَلَّتِهِ سَهْلُ الْخَلِیقَةِ لَیِّنُ الْعَرِیکَةِ نَفْسُهُ أَصْلَبُ مِنَ الصَّلْدِ وَ هُوَ أَذَلُّ مِنَ الْعَبْدِ .
و آن حضرت در وصف مؤمن فرمود: شادى مؤمن در چهرهاش، و اندوهش در دل اوست. از نظر تحمّل وسیعترین موجود، و از نظر اخلاق متواضعترین مخلوق است. برترى را خوش ندارد، و خودنمایى را دشمن دارد. اندوهش طولانى، و همّتش دور دست، و سکوتش بسیار، و وقتش مشغول، و سپاس و شکیبایىاش فوق العاده، و غرق در فکرت خویش، و نسبت به اظهار حاجت بخیل است، اخلاقش سهل و آرام، و بر خوردش هموار و نرم، و وجودش در امر دین از سنگ سختتر، و نزد حق از برده ذلیلتر است.
نماز صبح را با پتو خواندم. بدنم می لرزید. وسط تابستان تاب نداشتم. از اینکه در نماز هم به فکر دردهای خودم بودم درد می کشیدم. یک درد مضاعف. یک درد آنالوگ که مدام دامنه اش زیادتر می شد. آدم که سنش بالاتر می رود مشغولیت اش بیشتر می شود و معصومیت اش کمتر. معصومیت زاییده ی اتصال و اتکال است. اینکه آدم مطمئن باشد که در همه حال این خداست که مراقب آدم است. مشغولیت زاییده ی توهم است. اینکه آدم رفته رفته خیال می کند که امور به دست خودش است و این خودش است که باید مراقب خودش و دردهایش باشد. این آن چیزی است که قرآن از آن به تکبر یاد می کند.... باد خنکی از نیمه ی باز پنجره می آمد. مسافران اولین قطار صبح کم کم از خانه های شان بیرون می زدند. با قیافه های مضطرب. اضطراب محصول عقل است. شوریده گی معجون مفرّحی از عشق..
تا ظهر تماما در خانه ماندم.. نیازی به بیرون رفتن نداشتم. کتاب هایی که برای مقاله ام نیاز داشتم روی میز بود. کتاب جدید دوباتن روی کتابخانه ام تا نیمی گیر کرده. کنار گیرکرده های دیگر. از سمفونی مرده گان خوشم نمی آید. و هر بار که کسی آن را به من هدیه می کند علاقه ام برای خواندنش کمتر می شود. از کافه پیانو هم. بار آخری که در تهران بودم در حاشیه ی برنامه ی زنده ای، فرهاد جعفری را دیدم و کمی حرف زدیم و هر چه صحبت مان جلو می رفت علاقه ام به ادامه کمتر می شد. از ادا. اطوار. خوشم نمی آید. دارد نماز ظهر می شود. کمی چای دم می کنم. چای را از مغازه ی سوری نزدیک خانه مان گرفته ام. عطر چای دیوانه کننده است. چای "ماته" چای مخصوص سوری هاست که بیشتر دُروزی ها آن را تهیه می کنند. به آن چای ِ دوستی می گویند. طعم گرمی دارد. تا اذان نیم ساعتی مانده. خواب ِ نیم بندی مرا می گیرد. سبک می شوم. انگار که روحم از دست وزنه های سنگین خلاص شده باشد. با صدای اذان از خواب می پرم. دنبال راه نجات می گردم. دنبال کسی که راه نجات را بداند..
میدونی بدترین نوع ِ دلتنگی چیه؟
.
.
.
اینه که با آدمی که برای سالها حرف زدن باهاش رو دوست داشتی و گره گشا بوده حرف بزنی و ببینی دیگه اون مزهی همیشگی رو نمیده ..
"سوء تقاهم" ِ کامو حکایت جوانى است که مادر و خواهرش را - که صاحب مسافرخانه اى در محله اى فقیرنشین هستند- ترک مى کند و تنها راه سفر مى بندد به امید دنیاى روشنى، بى آنکه حتى تصور خوبى از روشنایى داشته باشد. سال ها بعد که اندوخته اى کسب مى کند با اشتیاق راه خانه اش را پیش مى گیرد و به همان محله فقیر نشین در غالب مسافر ناشناسى بر مى گردد تا خانواده اش را غافلگیر کند. خبر به مادر و دختر مى رسد که مرد ثروتمندى بى خبر به مسافرخانه شان آمده. ترتیبى مى دهند که پسر را بکشند و پول هاى او را به تاراج ببرند. توصیف صحنه هاى روز بعد که مادر با جسد بى جان تنها پسرش رو به رو مى شود از تلخ ترین تراژدى هاى است که تا به حال خوانده ام. خواهر خودش را مى کشد و مادر در اتاق خود را به دار مى آویزد.. و مسافرخانه محل دفن نه فقط آرزوها که خاطره هایى مى شود که سال ها تنها همدم جوان بوده اند...
بارى این روزها که با پرسشى مبتذل از جنس "ماندن یا رفتن" و سوء تفاهمى از جنس "نخبگى"، "منتقد"، "فعال فرهنگى" و غیره مواجه مى شوم این داستان بارها در ذهنم دور مى خورد. از یک طرف وابسته گى ام به وطن از جنس غریزه است و نه از جنس ابتذال و استنطاق نهفته در پرسش "ماندن یا رفتن". شبیه احساس مورچه اى که بى اختیار راه لانه اش را پیش مى گیرد. در جست و جوى ذات ِ آن گوهر نشاندارى که سال ها محرکه و تمام ذوق و شوق او بوده. آن طرف تر اما... احساس خفه گى مى کنم بى آنکه از مسافر بودنم ذره اى کاسته شود.