از این سکوت اجباری
نماز صبح را با پتو خواندم. بدنم می لرزید. وسط تابستان تاب نداشتم. از اینکه در نماز هم به فکر دردهای خودم بودم درد می کشیدم. یک درد مضاعف. یک درد آنالوگ که مدام دامنه اش زیادتر می شد. آدم که سنش بالاتر می رود مشغولیت اش بیشتر می شود و معصومیت اش کمتر. معصومیت زاییده ی اتصال و اتکال است. اینکه آدم مطمئن باشد که در همه حال این خداست که مراقب آدم است. مشغولیت زاییده ی توهم است. اینکه آدم رفته رفته خیال می کند که امور به دست خودش است و این خودش است که باید مراقب خودش و دردهایش باشد. این آن چیزی است که قرآن از آن به تکبر یاد می کند.... باد خنکی از نیمه ی باز پنجره می آمد. مسافران اولین قطار صبح کم کم از خانه های شان بیرون می زدند. با قیافه های مضطرب. اضطراب محصول عقل است. شوریده گی معجون مفرّحی از عشق..
تا ظهر تماما در خانه ماندم.. نیازی به بیرون رفتن نداشتم. کتاب هایی که برای مقاله ام نیاز داشتم روی میز بود. کتاب جدید دوباتن روی کتابخانه ام تا نیمی گیر کرده. کنار گیرکرده های دیگر. از سمفونی مرده گان خوشم نمی آید. و هر بار که کسی آن را به من هدیه می کند علاقه ام برای خواندنش کمتر می شود. از کافه پیانو هم. بار آخری که در تهران بودم در حاشیه ی برنامه ی زنده ای، فرهاد جعفری را دیدم و کمی حرف زدیم و هر چه صحبت مان جلو می رفت علاقه ام به ادامه کمتر می شد. از ادا. اطوار. خوشم نمی آید. دارد نماز ظهر می شود. کمی چای دم می کنم. چای را از مغازه ی سوری نزدیک خانه مان گرفته ام. عطر چای دیوانه کننده است. چای "ماته" چای مخصوص سوری هاست که بیشتر دُروزی ها آن را تهیه می کنند. به آن چای ِ دوستی می گویند. طعم گرمی دارد. تا اذان نیم ساعتی مانده. خواب ِ نیم بندی مرا می گیرد. سبک می شوم. انگار که روحم از دست وزنه های سنگین خلاص شده باشد. با صدای اذان از خواب می پرم. دنبال راه نجات می گردم. دنبال کسی که راه نجات را بداند..
- ۹۵/۰۶/۰۱