سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

 تنهایی بر من نوشته بود.. چونان سربندی که بر پیشانی سربازی.

انگار نه ده سال پیش که همین دیروز بود که ما همین پیاده رو را تا دم ایستگاه اتوبوس سر چهار راه قدم می‌زدیم. آنجا جوان افغانی خوش صدایی نشسته بود. شعر عجیبی می‌خواند که در راه برگشت مدام تکرارش می‌کردیم ... ندارم بی‌تو آرامی.. دریغا.. نه آغازی .. نه انجامی.. دریغا.. ز پا افتاده‌ای در نیمه‌راهم .. نمی‌دانم ازین دنیا چه خواهم... 

شب را دانشگاه امام صادق علیه السلام رفتم. به نماز مغرب نرسیدم. نزدیک ستون کنار جوان خوش سیمایی نشستم که بعد از سبحان الله ش در رکوع مکث باصفایی می‌کرد. قبل از آمدن حاج آقا، روحانی جوانی روضه‌ی کوتاهی خواند. ساده می‌خواند. آرام. بیشتر روضه را عربی خواند. خیلی جاها را متوجه نشدم. بعد خط شعری خواند و تکرارش کرد. تمام جمع را گریه گرفته بود.. قد‌ ام اگر خمید فدای سر حسین.. جانم به لب رسید.. فدای سر حسین.. حاج آقا دیر نکرد. سر موقع آمد. بار اولی بود که می‌دیدمش. از همان لحظه‌ی نشستن اش بود که جاذبه‌اش مرا تسخیر کرد. بی ریا‌ و ساده. نشست پایین منبر. جمعیت را نگاهی کرد. بعد نیم‌نگاهی به آس‌مان. نگاهش با صفا بود. کلماتش دقیق بود. گاهی آنقدر دقیق که انگار فقط من و او نشسته بودیم در آن جمع.. دو نصیحت کرد آنشب. هردوی‌شان چیزهایی بود که تمام روز را تا خود نماز مغرب به آنها فکر می‌کردم. از میزان تملک در زنده‌گی گفت.. سه بار وسط صحبت‌ها گریه‌ام گرفت.. با خودم فکر می‌کردم که من دقیقاً چرا اینجا هستم.. برای مداحی نماندم. پیاده تا دم در دانشگاه آمدم... شب‌های تهران عاشقانه و دیدنی بود..

من پس از مدت‌ها زندگی در میان شوالیه‌ها، قهرمان‌ها و سرمایه‌دارها به دنیای دلشکسته‌ها رسیده بودم.. 

  • ۲۸ فروردين ۹۳ ، ۰۳:۲۶
  • وی بی

---

بعدالتحریر (برای دوستی): سهراب می‌گوید که سیاحت غم در عالم یک اشاره‌ی نامرئی به ردّ پای ماهیت یکپارچه‌ی موضوعات در جهان است. این که دنیا دینامیک است و همه چیز آن به همه چیزش ربط دارد. این که وقتی چیزی پنهان می‌شود، غم ندیدن یا نبودنش آشکار می‌‌شود و این سندی ست بر اتصال تو به آن چیز... 

  • موافقین ۶ مخالفین ۲
  • ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۰۷:۴۱
  • وی بی

بعد از سه روز هنوز روز و شب‌ام سر جایش نیست. نیمه شب شهر ساحلی که کمی بعد از ظهر اینجاست خواب مرا می‌ گیرد. این همه تغییر و تحول در چنین مدت کوتاهی بر خواب‌هایم هم تأثیر گذاشته. گاهی خواب می‌بینم که در شهری افتاده‌ام که کسی زبان من را نمی‌داند. و من تنها سلاحم در مقابل آدم‌ها نگاه کردنشان هست. اما نگاه، سلاح قدرتمندی میان غریبه‌ها نیست. نگاه، آشناسوز است. آن را می‌نوازد که دل گداخته‌ای دارد. وقتی شعله می‌گیرد که دل همدردی بیابد. شاید همین است که می‌گویند که شهید نظر می‌کند به وجه الله. چون او، آن موهبت درد و ماهیت عشق را فهمیده است.. جانی که دوست داده برای دوست می‌دهد.. درد مطمئنی یافته است که وجودی گداخته از مهر برایش ارمغان آورده. و او را شایستهٔ نگاه می‌کند..

بازدید آشنایی می‌رویم. هنوز خواب من را‌‌ رها نکرده است. راه رفتن بر سنگفرش صورتی پیاده رو سخت انتزاعی است. فقط آن‌ها به رنگ‌های زمین دلخوشند که رمزی از رنگ‌های آسمان نیافته‌اند. در حالت خلسه‌ی ناخوشایندی افتاده‌ام. ازین دست و دلبازی‌های نوروزی خوشم نمی‌آید. ازینکه کسی از من چیزی بپرسد که سالی یک بار برایش مهم است که بپرسد. ازین صورت بزک شده‌ی زندگی.. لذتی نمی‌برم. اما درین میان حرفی خواب از سرم می‌گیرد... حرفی از آن غم‌های یواشکی.. خاطره‌ای از مادربزرگ.. از آن چند ماه آخر که دخترش کنار او زندگی می‌کرده.. او تعریف می‌کند که درین مدت می‌فهمد مادربزرگ مایحتاجش را از‌‌ همان محلهٔ قدیمی می‌خریده است هنوز.. یعنی بیست سال بعد از نقل مکان به جای جدید هنوز از‌‌ همان سوپری‌های مهجور محله‌ی قدیمی خرید می‌کرده است... اما آن چیزی که من را می‌گیرد چیزی است که بعد از آن می‌گوید.. بعد از سه هفته است که متوجه می‌شود مادربزرگ دقیقاً‌‌ همان لیست خرید را از دو مغازه‌ی مختلف سفارش می‌دهد.. او خیال می‌کند که مادربزرگ حواسش را از دست داده.. اما می‌فهمد که سالهاست او عین همین اقلام را از دو جای مختلف می‌خریده.. تصمیم می‌گیرد که یکی را حذف کند اما مادربزرگ مخالفت می‌کند.. مادربزرگ می‌گوید این دو فروشنده.. آقای ع.. و آقای ص.. آدم‌های خیلی خوبی هستند.. اما دستشان تنگ است.. من از هر دویشان می‌خرم.. کاسبیشان نیفتد.. عوضش میهمان بیشتری دعوت می‌کنیم.. و برای همه بهتر است.. و خنده‌ای می‌کند.. دخترش این خاطره را می‌گوید.. و این شاید آخرین رمز مادربزرگ را می‌گوید .. و بغض می‌کند.. صدای او در موزیک ملایم اتاق قطع می‌شود... غم‌های یواشکی باز بی‌تابی کم‌سابقه‌ای برای نمودار شدن می‌کنند.. من اما با تقلای همیشگی‌ راه ورودشان به فضا را می‌بندم..  آنچه فضای اتاق را گرفته است آهنگی قدیمی از بنان است که می‌خواند..  به صفای من و این دل تو که را یابی.. .

  • ۲ نظر
  • ۱۹ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۱۶
  • وی بی

سه ساعت بیشتر نخوابیدم. تا ظهر مشغول جمع کردن وسایل بودم. عجیب نیست که لامپ اتاق بعد ازین همه سال درست در همین لحظات آخر خاموش می‌شود؟ .. نماز ظهر خواندم.. به آخرین ملاقات با مارک رفتم. مارک استاد و سناتور دانشگاه و رئیس دانشکده‌ی انگلیسی‌ست. حرف‌های دقیقی زد از زنده‌گی. انگار تمام این سال‌ها مرا تماشا کرده بود. معرفت خاصیت بازدارنده‌گی عجیبی دارد. نقل است که بعد از فرار شاه و در روزهایی که دیگر وقوع انقلاب مسجل شده بود، وزاری مختلف استعفا کرده بودند و آنها که دست‌شان رسیده بود فرار... درین میان وزیر علوم وقت سرجایش مانده بود. انگار چند نفری او را به استعفا دعوت کرده بودند. قبول نکرده بود.. گفته بود من تمام این سال‌ها هیچ‌گاه نشد که به حضور شاه بروم و او من را پشت در بگذارد و معطل کند. او قدر کار من و موقعیت من را می‌دانست.. و حالا "بی معرفتی‌" است که من قدرشناسی نکنم. ... به مارک خاطره‌ای گفتم از دوران کودکی‌مان که فصل الخطاب صحبت‌هایمان شد. مرا بغل کرد. لین گریه می‌کرد. با علامت دست ازو خداحافظی کردم. شتابان به اتاق کارم رفتم تا وسایل را مرتب کنم. نشستم روی صندلی دیگری. شبیه پشت صحنه‌ی سریال‌های دراماتیک. میز و صندلی خالی را نگاه کردم... چیزهای زیادی از ذهنم گذشت... به دوستی می‌گفتم امروز که هر هجرتی یک "مینی-مرگ" است.. یک نهیب سخت که "حواست هست؟"..

 برای دیدار آخر با دوستان هم‌دانشکده‌ای رفتم. از نگاه‌های بوریس فرار کردم. جلسه را نیمه‌کاره تمام کردم تا به مهمانی شام دوستان دانشکده‌ی حقوق برسم. بیشتر گوش می‌کنم. به تعدادی از آنها که در حزب لیبرال هستند قول می‌دهم که اگر حزب‌شان کرسی‌های مجلس کانادا را گرفت، به اینجا بیایم باز. کسی می‌گوید یعنی هیچ وقت. هم می‌خندیم. هم نمی‌خندیم.. به سرعت خداحافظی می‌کنم و از آنجا به ساختمان گراهام می‌روم برای آخرین بازی با تیم پینگ‌پنگ... بازی  ِخداحافظی. به دو بازی بیشتر نمی‌رسم. برای خداحافظی از دوستان هیئت به مراسم دعای کمیل می‌روم. صدای برادر میثم مثل همیشه نازنین است. صدای او دقیقاً همان وصفی است که سهراب می‌گوید... صدای او سبزینه‌ی آن گیاه عجیبی است که از انتهای صمیمت حزن می‌روید.. یا حبیب قلوب الصادقین.. بچه‌ها حالا کم کم تعدادشان بیشتر می‌شود.. دکتر از کلاس فصوص خودش را به ده دقیقه‌ی آخر خداحافظی می‌رساند. صحبت‌ خاصی در مراسم نمی‌شود. دارد دیر می‌شود. جلسه را سریع تمام می‌کنم تا به قرار ساعت ده و نیم برسم. دکتر در راه برگشت مرا به "نیفتادن از اسب و اصل" توصیه می‌کند. بعد حکایتی تعریف می‌کند درین باب که افتادن بعضی‌ها گاهی خسارت اخروی و دنیوی‌ اش بیشتر است.. در راه برگشت به همین جمله فکر می‌کنم.. یا اله العاصین. به قرار دیر می‌رسم. دیگر دیروقت هست و خسته‌گی در من نفوذ کرده. مراسم این طرف اما متد خاصی دارد. کانادایی‌ها در مراسم گرفتن تخصص دارند. استقبال.. تولد.. ازدواج.. تشییع ..خداحافظی و اینها را مرتب برگزار می‌کنند. از بی‌حوصله‌گی خارج می‌شوم. بچه‌ها از خاطرات‌شان می‌گویند. چارلز ازین میان خاطرات بیشتری دارد اما. قبل از گفتن بعضی‌شان اجازه می‌گیرد. می‌خندیم. دیمیتری از ماجرای مسافرتمان به اتاوا و مونترال می‌گوید و از وقتی که گم شدیم در راه. ماجرا را خوب تعریف نمی‌کند. استفان از آن نیمه‌ شبی که از بالای نرده‌های حصار باغ سیسیل بالا رفته بودیم تعریف می‌کند... من درست یادم نمی‌آید.. جالب است چطور چیزهای کوچکی اینطور در ذهن آدم‌ها می‌ماند. دارد دیر می‌شود. من به جای خاطره گفتن از خودم، خاطره‌ای از مادربزرگ می‌گویم. بعد با یک شعر فارسی و ترجمه‌اش مراسم را به پایان می‌برم. تیم و استفان که اتوبوس‌شان را از دست داده‌اند را تا خانه می‌رسانم. به خانه می‌روم تا نماز عشاء بخوانم. چارلز اما در راه مرا پیدا می‌کند. می‌خواهد جداگانه خداحافظی کند. اما سختش هست. صورتش را اشک می‌گیرد. جمله‌ی آخرش بی‌اغراق بهترین چیزی ست که این‌ سال‌ها شنیدم. یاد مادربزرگ می‌افتم و محبت بی‌نهایتش. بیشترین خوشحالی مادربزرگ این بود همیشه که بتواند قدرت این را داشته باشد که کسی را خوشحال کند. دستگیری کند از کسی که وضع مالی‌اش خوب نیست. یا به حل موضوعی کمک کند. یا کار کسی را راه بیاندازد. یا دعا بخواند برای کسی. بارها دیده بودم که بعد از نماز صبح تا ساعت‌ها به سفارش آدم‌های مختلفی برایشان دعا و نماز می‌خواند در همین سال‌های پیری.. استغفرالله. همیشه آرزویم این بود که کمی شبیه او باشم درین خاصیت... اوراق وکالت را خیلی سریع مرور و امضا می‌کنم. چمدان می‌بندم... دارد به وقت نماز صبح نزدیک می‌شود.. رویای شهری با من است که سوخته‌ی کهنه دستمالی ست.. 

  • ۸ نظر
  • ۱۶ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۵۵
  • وی بی

می‌گویند هر فردی، مثل یک جزیره است، ولی این درست نیست، هر فردی مثل یک سکوت است. بله، یک سکوت. هر کس باید به سکوت خود بچسبد و آن را حفظ کند..

دخمه... ژوزه ساراماگو

.

.

پ.ن: آدم‌ها را خیلی زیاد از سکوتشان شناخته‌ام.. از مکث‌های ممتدشان.. از نقطه‌هایی که در سکوتشان می‌کارند.. ازینکه چه طور با نگفته‌هایشان کنار می‌آیند.. از دلخوشیشان به پرهیز کردن. از آن کلماتی که از لا به لای چند سیلابس سکوت می‌آیند..

.

  • ۱ نظر
  • ۱۱ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۲۹
  • وی بی

میهمان خسته‌ای داری.. در آغوشش بگیر

امشب ای آتش، شب ِ مهمان‌نوازی‌های توست..

.

.

  • ۰۷ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۱۲
  • وی بی

مجنون ِ نسل ِ من

محکوم ِ کوه و دشت

مرکزنشین نبود

اما ..

در شهر دایره

دنبال کوی زاویه می‌گشت .. !

سیدحسن حسینی

.

.

.

پ.ن: ترمودینامیک درسی بود در مهندسی که به حساب و کتاب انرژی های دنیا می پرداخت. از آنتالپی و انرژی درونی اشیاء گرفته تا میزان تحرک اجسام و اشیاء، همه را به حساب و رقم و چرتکه می انداخت. و همین بود که من تا مدت‌ها از آن لذتی نمی بردم. برای من، شبیه آنچه مارسل پروست می‌گوید، تیری تیزتر و جذاب تر از بی نهایت نبود.. دنبال نوعی از انرژی و تحرک بودم که هیچ وقت تمام نمی‌شد. شبیه احساس آن پیامبر مغمومی که به کوهستان میرفت برای تماشای خورشید، و می گفت این خدای من است چون بی نهایت گرم و روشن است.. بعد وقتی غروب و  خاموشی آن را می دید، دلش می گرفت.. که انّی لااحبّ الآفلین.. در میان آن کتاب ها، نتواتستم اثری از چنین چیز بی‌نهایتی بیابم.. حیف..


اما بعدها، در همان ترمودینامیک، با مفهومی به اسم آنتروپی آشنا شدم. آنتروپی در واقع میزان "بی نظمی" در جهان بود و هیچ نوع حساب و کتاب دُرستی نداشت. آنتروپی با اینکه به کارهای منظم ما جهت میداد و در عین بی نظمی افکار و اعمال ما را کنترل می کرد اما قانونی نداشت.. تنها قانون سوم ترمودینامیک بود که می گفت که میزان آنتروپی در جهان دائماً در حال افزایش بود.. و این تا بی نهایت ادامه داشت...و من این بی نظمی های هدف دار ِ بی انتها را دیوانه وار دوست داشتم....

{برای دوستی}

  • ۲ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۳ ، ۱۳:۴۰
  • وی بی