به خانه بر میگردیم (۲)
انگار نه ده سال پیش که همین دیروز بود که ما همین پیاده رو را تا دم ایستگاه اتوبوس سر چهار راه قدم میزدیم. آنجا جوان افغانی خوش صدایی نشسته بود. شعر عجیبی میخواند که در راه برگشت مدام تکرارش میکردیم ... ندارم بیتو آرامی.. دریغا.. نه آغازی .. نه انجامی.. دریغا.. ز پا افتادهای در نیمهراهم .. نمیدانم ازین دنیا چه خواهم...
شب را دانشگاه امام صادق علیه السلام رفتم. به نماز مغرب نرسیدم. نزدیک ستون کنار جوان خوش سیمایی نشستم که بعد از سبحان الله ش در رکوع مکث باصفایی میکرد. قبل از آمدن حاج آقا، روحانی جوانی روضهی کوتاهی خواند. ساده میخواند. آرام. بیشتر روضه را عربی خواند. خیلی جاها را متوجه نشدم. بعد خط شعری خواند و تکرارش کرد. تمام جمع را گریه گرفته بود.. قد ام اگر خمید فدای سر حسین.. جانم به لب رسید.. فدای سر حسین.. حاج آقا دیر نکرد. سر موقع آمد. بار اولی بود که میدیدمش. از همان لحظهی نشستن اش بود که جاذبهاش مرا تسخیر کرد. بی ریا و ساده. نشست پایین منبر. جمعیت را نگاهی کرد. بعد نیمنگاهی به آسمان. نگاهش با صفا بود. کلماتش دقیق بود. گاهی آنقدر دقیق که انگار فقط من و او نشسته بودیم در آن جمع.. دو نصیحت کرد آنشب. هردویشان چیزهایی بود که تمام روز را تا خود نماز مغرب به آنها فکر میکردم. از میزان تملک در زندهگی گفت.. سه بار وسط صحبتها گریهام گرفت.. با خودم فکر میکردم که من دقیقاً چرا اینجا هستم.. برای مداحی نماندم. پیاده تا دم در دانشگاه آمدم... شبهای تهران عاشقانه و دیدنی بود..
من پس از مدتها زندگی در میان شوالیهها، قهرمانها و سرمایهدارها به دنیای دلشکستهها رسیده بودم..
- ۹۳/۰۱/۲۸