به خانه بر میگردیم
سه ساعت بیشتر نخوابیدم. تا ظهر مشغول جمع کردن وسایل بودم. عجیب نیست که لامپ اتاق بعد ازین همه سال درست در همین لحظات آخر خاموش میشود؟ .. نماز ظهر خواندم.. به آخرین ملاقات با مارک رفتم. مارک استاد و سناتور دانشگاه و رئیس دانشکدهی انگلیسیست. حرفهای دقیقی زد از زندهگی. انگار تمام این سالها مرا تماشا کرده بود. معرفت خاصیت بازدارندهگی عجیبی دارد. نقل است که بعد از فرار شاه و در روزهایی که دیگر وقوع انقلاب مسجل شده بود، وزاری مختلف استعفا کرده بودند و آنها که دستشان رسیده بود فرار... درین میان وزیر علوم وقت سرجایش مانده بود. انگار چند نفری او را به استعفا دعوت کرده بودند. قبول نکرده بود.. گفته بود من تمام این سالها هیچگاه نشد که به حضور شاه بروم و او من را پشت در بگذارد و معطل کند. او قدر کار من و موقعیت من را میدانست.. و حالا "بی معرفتی" است که من قدرشناسی نکنم. ... به مارک خاطرهای گفتم از دوران کودکیمان که فصل الخطاب صحبتهایمان شد. مرا بغل کرد. لین گریه میکرد. با علامت دست ازو خداحافظی کردم. شتابان به اتاق کارم رفتم تا وسایل را مرتب کنم. نشستم روی صندلی دیگری. شبیه پشت صحنهی سریالهای دراماتیک. میز و صندلی خالی را نگاه کردم... چیزهای زیادی از ذهنم گذشت... به دوستی میگفتم امروز که هر هجرتی یک "مینی-مرگ" است.. یک نهیب سخت که "حواست هست؟"..
برای دیدار آخر با دوستان همدانشکدهای رفتم. از نگاههای بوریس فرار کردم. جلسه را نیمهکاره تمام کردم تا به مهمانی شام دوستان دانشکدهی حقوق برسم. بیشتر گوش میکنم. به تعدادی از آنها که در حزب لیبرال هستند قول میدهم که اگر حزبشان کرسیهای مجلس کانادا را گرفت، به اینجا بیایم باز. کسی میگوید یعنی هیچ وقت. هم میخندیم. هم نمیخندیم.. به سرعت خداحافظی میکنم و از آنجا به ساختمان گراهام میروم برای آخرین بازی با تیم پینگپنگ... بازی ِخداحافظی. به دو بازی بیشتر نمیرسم. برای خداحافظی از دوستان هیئت به مراسم دعای کمیل میروم. صدای برادر میثم مثل همیشه نازنین است. صدای او دقیقاً همان وصفی است که سهراب میگوید... صدای او سبزینهی آن گیاه عجیبی است که از انتهای صمیمت حزن میروید.. یا حبیب قلوب الصادقین.. بچهها حالا کم کم تعدادشان بیشتر میشود.. دکتر از کلاس فصوص خودش را به ده دقیقهی آخر خداحافظی میرساند. صحبت خاصی در مراسم نمیشود. دارد دیر میشود. جلسه را سریع تمام میکنم تا به قرار ساعت ده و نیم برسم. دکتر در راه برگشت مرا به "نیفتادن از اسب و اصل" توصیه میکند. بعد حکایتی تعریف میکند درین باب که افتادن بعضیها گاهی خسارت اخروی و دنیوی اش بیشتر است.. در راه برگشت به همین جمله فکر میکنم.. یا اله العاصین. به قرار دیر میرسم. دیگر دیروقت هست و خستهگی در من نفوذ کرده. مراسم این طرف اما متد خاصی دارد. کاناداییها در مراسم گرفتن تخصص دارند. استقبال.. تولد.. ازدواج.. تشییع ..خداحافظی و اینها را مرتب برگزار میکنند. از بیحوصلهگی خارج میشوم. بچهها از خاطراتشان میگویند. چارلز ازین میان خاطرات بیشتری دارد اما. قبل از گفتن بعضیشان اجازه میگیرد. میخندیم. دیمیتری از ماجرای مسافرتمان به اتاوا و مونترال میگوید و از وقتی که گم شدیم در راه. ماجرا را خوب تعریف نمیکند. استفان از آن نیمه شبی که از بالای نردههای حصار باغ سیسیل بالا رفته بودیم تعریف میکند... من درست یادم نمیآید.. جالب است چطور چیزهای کوچکی اینطور در ذهن آدمها میماند. دارد دیر میشود. من به جای خاطره گفتن از خودم، خاطرهای از مادربزرگ میگویم. بعد با یک شعر فارسی و ترجمهاش مراسم را به پایان میبرم. تیم و استفان که اتوبوسشان را از دست دادهاند را تا خانه میرسانم. به خانه میروم تا نماز عشاء بخوانم. چارلز اما در راه مرا پیدا میکند. میخواهد جداگانه خداحافظی کند. اما سختش هست. صورتش را اشک میگیرد. جملهی آخرش بیاغراق بهترین چیزی ست که این سالها شنیدم. یاد مادربزرگ میافتم و محبت بینهایتش. بیشترین خوشحالی مادربزرگ این بود همیشه که بتواند قدرت این را داشته باشد که کسی را خوشحال کند. دستگیری کند از کسی که وضع مالیاش خوب نیست. یا به حل موضوعی کمک کند. یا کار کسی را راه بیاندازد. یا دعا بخواند برای کسی. بارها دیده بودم که بعد از نماز صبح تا ساعتها به سفارش آدمهای مختلفی برایشان دعا و نماز میخواند در همین سالهای پیری.. استغفرالله. همیشه آرزویم این بود که کمی شبیه او باشم درین خاصیت... اوراق وکالت را خیلی سریع مرور و امضا میکنم. چمدان میبندم... دارد به وقت نماز صبح نزدیک میشود.. رویای شهری با من است که سوختهی کهنه دستمالی ست..
- ۹۳/۰۱/۱۶
به خانه خوش آمدید.
بی شک مردمان زیادی اینجا چشم انتظار بازگشتتان بودند ...