خنده مون هیچ
باخته و برنده مون هیچ
تنها امید تو مونده
که اونم هیچ!
..
- ۱ نظر
- ۰۱ اسفند ۹۱ ، ۰۴:۴۱
خنده مون هیچ
باخته و برنده مون هیچ
تنها امید تو مونده
که اونم هیچ!
..
مرا در بیدلی درد و سقام است .."
مولانا
گاه می روم در ساعتها قبل.. سالها قبل. قرن ها قبل شاید.. کسی را پیدا میکنم که بیاندازه دوستش دارم.. گاه می روم سر کلاسی در قونیه .. مولانا درس میگوید.. شمس میآید در کلاس مینشیند.. من آن آخر کلاس با دقت همه را نگاه میکنم.. بعد می روم کنار دست شمس.. خودکارم شروع به نوشتن می کند در دفترم.. که من درد تو را ز دست آسان ندهم.. شمس مرا تسخیر می کند.. دستم را می گیرد... احساس شهری با من است که دست اسکندر را به خود دیده.. دلخوش به سکوتم.. با هم از کلاس بیرون می رویم.. مولانا غیبت مان را نمی فهمد.. شمس دستمالی از قیصریه را به من هدیه می دهد.. و ناگهان همه ی ثانیه ها آتش می گیرند.. و خودم را در پتوی شطرنجی اتاق ام پیدا می کنم.. دعای مهربان مادرم جلوی چشم ام هست. بعض ام می گیرد.. اما من دستمال شمس را جایی به پهنای چندصدسال دلتنگی گم کرده ام.. آسمان ابری است. و ابرها سکون دارند. شبیه لحظه هایی که غم های عجیبی را باران به تور تو می اندازد. ابرها می بارند. ساکت اند همچنان اما. و آرام. اما لحظهها. می گذرند. با شتاب.
"من از گوشه ای از خاک می آیم که گنجشک هایش سردر لانه هایشان می نویسند : "هذا من فضل ربی " و هرگز به این نمی اندیشند که چاره ای جز گنجشک بودن داشته اند یا نه ... "
..
.
دست ام را می گذارم روی شانه اش.. می خندم.. شاید در دلم کمی ناراحت ام اما.. می گویم من هیچ گاه راه نیفتاده ام دلم را با کسی صاف کنم... اهل ش نیستم... اشتباه کنم.. زیاده روی کنم.. می نویسم.. اما خوش ندارم از خودم دفاع کنم.. هیچ گاه دغدغه ی تصویر خود در ذهن بقیه را نداشته ام.. حتی در ذهن خانواده را هم نداشته ام.. گاهی تعجب می کنم که عده ای ابراز علاقه می کنند.. واقعا نمی فهمم.. همین است که از سوء تفاهم ناراحت نمی شوم.. و البته همه ی آدم های شهر هم دشنام روانه ام کنند، آن طور نگران نمی شوم.. چه بسا اینکه در همین سال های گذشته... آدم های زیادی ترک ام کرده اند.. گاهی با تاسف.. گاهی با دشنام.. اکثرا بی خبر.. چند نفر باشند خوب است؟ ده نفر؟ .. بیست؟ صد؟ .. پانصد؟.. برای ام مهم نیست دیگر. برای آدمی که اینها را دیده.. برای آدمی که در سخت ترین شرایط.. و دیوانه کننده ترین اوضاع.. جز خدا کسی را نیافته.. چرا باید نپختگی کند؟ .. ..
شاید بغض کرده ام که دارد اشک می ریزد. می گویم. برادر.. ناراحت نباش. اما دعا کن برای ام.. دعا کن.. به قول شهید علمدار، برای بهترین دوستان خود دعای شهادت کنید.
یاد لطیفه ی تلخی افتادم که مریضی رفته بود پیش روان پزشک. گفت آقای دکتر، من مشکلم این هست که خیال می کنم که کسی من رو جدی نمیگیره.. و دکتر میگه: نفر بعدی!