توی قصهی عاشقی همیشه بازنده ایم ..
تا نزدیک سحر خوابم نبرد. بعد از نماز عشاء نشسته بودم در تاریکی. صدای بچهها از درز اتاق میآمد که حرف میزدند. من اما دوباره به عالم تشکیک و تبدیل یورش بوده بودم. احساس خلبانی را داشتم که برای فرار از سقوط به فراز دریاها هجوم برده بود. گاه با چنان شتابی سقوط میکردم که شکستم از شکستنم سختتر مینمود. بعد دوباره بلند میشدم و اوج میگرفتم.. و از گذشته فرار میکردم. میخواستم بلندتر بپرم اینبار. اما باز سقوط مرا میگرفت. و این دوباره تکرار میشد. هر سقوطی از قبلی سختتر بود. از اتاق آمدم بیرون. نور آزارم میداد. به گوشهای رفتم.{..}. زیر لب با خودم میخوانم "مرد آنست که از نسل سیاوش باشد..". مهدی میگوید که تو اقامهات هم به شعر است. میخندیم. پیرمرد میگفت رفیقبازی لازمهی دینداری است!. یاد مصافحهی بعد از نمازهای حاج آقا میافتم که به اندازهی خود نماز یا بیشتر طول میکشید. روایتی است که وقتی دو مومن مصافحه میکنند خداوند از میان آن دو با آنکه بیشتر دوست دارد دست میدهد... شب به خانه میآیم. دیروقت. شعری را که بشیر برایم فرستاده باز گوش میکنم. خواب مرا میگیرد. صبح با دعای عهد بیدار میشوم. باران پنجره را تسخیر کرده و ابرها آسمان را. آفتاب اما در خانه است. اللهم رب النور العظیم. بیاختیار اشک میریزم. یا اله العاصین.
- ۹۲/۰۷/۱۰