سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

نزدیک اذان است. تلفن زنگ می‌خورد. من و برادر حمید ناخودآگاه به سمت آن می‌رویم. به عادت سال‌ها پیش که سحرها زنگ می‌زدی. خواب نمانیم. اما طول نمی‌کشد که می‌فهمیم پشت تلفن دیگر صدای نازنین تو نیست. قربان مهربانی‌ ات که حد و اندازه نداشت اما به جا بود. لطیف بود. دقیق بود. عجیب بود. 

.

.

"محبّت شما به ما، نشان از محبّت خدا بود. نعمت الله لاتحصوها .. ان الله لغفور رحیم .. شما را که می بینم، خوب می فهمم که خدا چقدر مهربان ست که کسر کوچکی از محبت ش، می شود محبّت شما .. امّا، من که همین محبت شما را نتوانستم جبران کنم، چطور شکر آن نعمت لایزال الهی را به جا آورم .."

.

.

چند شب پیش، قبل از اذان خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم که در بزمگاه استنطاقی گرفتار آمده‌ام به غایت آشفته. طوری که دوست و آشنا از کنارم می‌گذرند. اوضاع سختی بود. نه از بار تکلیف مجال عقبگردی بود. و نه از طعنه‌ی بدطینتان راه گریزی. درین میان. وقتی پشت به تاریکی ایستاده بودم. تو آمدی. دستم را گرفتی. آن دست نحیف و نازنین مثل همیشه آرامش عجیبی داشت. والله خیر حافظاً و هو ارحم الراحمین  

.

.

  • ۱۳ تیر ۹۳ ، ۱۷:۰۹
  • وی بی

الا بذکر الله تطمئن القلوب

  • وی بی

آن که کشورش را پیش از سی سالگی ترک نکرده
آن را دیگر هرگز ترک نخواهد کرد...

در خانه‌ام ایستاده بودم و منتظر بودم باران بیاید...ژان لوک لاگارس

.

.

.

روزهایی بود که جایی برای ماندنت نمانده بود. یا جمیل الستر. 

  • ۰۸ تیر ۹۳ ، ۱۱:۲۵
  • وی بی

آمدم پیش تو من اینک.. ببین!

قال انی لا احب الآفلین!

  • ۲۸ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۴۹
  • وی بی

در ترافیک محو شده بودم. کنار بزرگراه پیاده شدم و تا ایستگاه مترو پیاده رفتم. جوانی که لباس نیروی انتظامی به تن داشت و انگار از خدمت بر می‌گشت کنارم ایستاد. تک ستاره‌ای روی شانه‌اش بود. پاسداری ساده بود لابد. دست‌فروشی با صدای بلند تقویم می‌فروخت. دو هزار تومان بود. در غوغای قیمت‌های تهران ارزان بود. جوان تقویمی برداشت. بازش کرد. صفحه‌ای که زود پیدایش کرد سیزدهم رجب بود. بالای صفحه نوشته بود میلاد مولای متقیان. چهره‌اش حالتی گرفت که انگار نشان رضایت داشت. بعد زیپ جلوی کیفش را که به کولش انداخته بود با دقت و وسواس خاصی باز کرد. تمام دارایی جوان از حقوق خدمت شش یا هفت تا دوهزاری بیشتر نبود. باز همان نشان رضایت در چهره‌اش پدیدار شد. پول را به دست‌فروش داد و تقویم را با لبخند بی‍نظیری در کیفش گذاشت. انگار که خدا کل دارایی دنیا را به او داده باشد...

دلم شکست. مترو به ایستگاه توحید رسیده بود. هوا بارانی نبود اما در من کسی بسیار گریسته بود. گاهی در فتنه‌ی برخورد با آدم‌هایی که هیچ مقبول نیستند، در چهره‌ی چنین آدم‌های نازنینی چنان آرامشی دیده‌ام که سرمستم می‌دارد..

.

.

نزدیک خانه رسیده‌ام. در من هنوز جنگجویی خسته از نبرد شوالیه‌ها، سرمایه‌دارها و قهرمان‌ها، این بار با خاطراتش مبارزه می‌کرد... زنده‌گی اما چهار نعل می‌تاخت به سمت تنهایی‌های مدام... 

  • وی بی

دست نهاد بر سرم

دید مرا که بی تو ام 

گفت مرا که وای تو ..

  • ۲۳ خرداد ۹۳ ، ۰۶:۴۶
  • وی بی

تا پیش از کشف عدد صفر، بشر گمان می‌کرد که عدد یک ابتدای هر چیز است.
قرن‌ها طول کشید تا بفهمد که صفر هم ابتدای چیزی نیست
و همیشه همه‌چیز خیلی پیش‌تر از آن شروع می‌شود که نقطه‌ی آغاز است...

.

.

.

آن‌ها که یک‌بار در جایی ترک اش کرده بودند را بارها و در جاهای مختلف ترک کرده بود. این را هم کاملاً از سر دلسوزی انجام می‌داد...خیال می‌کرد که تنهایی تنها چیزی است که در بیشتر اوقات این مملکت تعارف نمی‌شود. 

  • وی بی

در بلا هم می‌چشم لذات او

مات اویم.. مات اویم .. مات او.. 

  • ۲۰ خرداد ۹۳ ، ۰۲:۵۵
  • وی بی

أتیتُ أمیرَ المؤمِنینَ علیه السلام ذاتَ یَومٍ نصفَ النَّهارِ، فقالَ : ما جاءَ بکَ ؟ قلتُ : حُبُّکَ و اللّهِ . قالَ علیه السلام : إنْ کنتَ صادِقا لَترانی فی ثَلاثةِ مَواطِنَ : حَیثُ تَبْلُغُ نَفْسُکَ هذهِ ـ و أوْمَأ بیدِهِ إلى حَنْجَرَتِهِ ـ و عِند الصِّراطِ، و عِند الحَوضِ


ظهر یکى از روزها نزد امام على علیه السلام رفتم، حضرت پرسید: چه چیز تو را به اینجا کشاند؟ عرض کردم: به خدا قسم، علاقه به شما. حضرت فرمود : اگر راست بگویى بى گمان مرا در سه جا خواهى دید: آن جا که جانت به گلویت رسد، در کنار صراط و در کنار حوض [کوثر]. 

حاذالدعوات : ۲۴۹/۶۹۹

  • ۱۶ خرداد ۹۳ ، ۱۰:۳۳
  • وی بی

و گاهى زندگى یعنى دوست داشتن تو بدون هیچ امیدى... 

  • وی بی