آن بیستارهام ..
در ترافیک محو شده بودم. کنار بزرگراه پیاده شدم و تا ایستگاه مترو پیاده رفتم. جوانی که لباس نیروی انتظامی به تن داشت و انگار از خدمت بر میگشت کنارم ایستاد. تک ستارهای روی شانهاش بود. پاسداری ساده بود لابد. دستفروشی با صدای بلند تقویم میفروخت. دو هزار تومان بود. در غوغای قیمتهای تهران ارزان بود. جوان تقویمی برداشت. بازش کرد. صفحهای که زود پیدایش کرد سیزدهم رجب بود. بالای صفحه نوشته بود میلاد مولای متقیان. چهرهاش حالتی گرفت که انگار نشان رضایت داشت. بعد زیپ جلوی کیفش را که به کولش انداخته بود با دقت و وسواس خاصی باز کرد. تمام دارایی جوان از حقوق خدمت شش یا هفت تا دوهزاری بیشتر نبود. باز همان نشان رضایت در چهرهاش پدیدار شد. پول را به دستفروش داد و تقویم را با لبخند بینظیری در کیفش گذاشت. انگار که خدا کل دارایی دنیا را به او داده باشد...
دلم شکست. مترو به ایستگاه توحید رسیده بود. هوا بارانی نبود اما در من کسی بسیار گریسته بود. گاهی در فتنهی برخورد با آدمهایی که هیچ مقبول نیستند، در چهرهی چنین آدمهای نازنینی چنان آرامشی دیدهام که سرمستم میدارد..
.
.
نزدیک خانه رسیدهام. در من هنوز جنگجویی خسته از نبرد شوالیهها، سرمایهدارها و قهرمانها، این بار با خاطراتش مبارزه میکرد... زندهگی اما چهار نعل میتاخت به سمت تنهاییهای مدام...
- ۹۳/۰۳/۲۸
@.اول:
نظر ایتداییتان برای م ن 30ساله هم بود جایی که خدا باید ببخشد وقتی حتی قصد کوچ داریم. هیچ تقدسی در ما نبود اگر چه در راه بود و راه، را ه می ماند اگر چه ما مهاجریم .تنهایی بد گریبان ادم چاک می کند که ما هیچ ایم.هیچ مطلق