تمام دور و برم پُر ز جای خالیها ..
نزدیک اذان است. تلفن زنگ میخورد. من و برادر حمید ناخودآگاه به سمت آن میرویم. به عادت سالها پیش که سحرها زنگ میزدی. خواب نمانیم. اما طول نمیکشد که میفهمیم پشت تلفن دیگر صدای نازنین تو نیست. قربان مهربانی ات که حد و اندازه نداشت اما به جا بود. لطیف بود. دقیق بود. عجیب بود.
.
.
"محبّت شما به ما، نشان از محبّت خدا بود. نعمت الله لاتحصوها .. ان الله لغفور رحیم .. شما را که می بینم، خوب می فهمم که خدا چقدر مهربان ست که کسر کوچکی از محبت ش، می شود محبّت شما .. امّا، من که همین محبت شما را نتوانستم جبران کنم، چطور شکر آن نعمت لایزال الهی را به جا آورم .."
.
.
چند شب پیش، قبل از اذان خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم که در بزمگاه استنطاقی گرفتار آمدهام به غایت آشفته. طوری که دوست و آشنا از کنارم میگذرند. اوضاع سختی بود. نه از بار تکلیف مجال عقبگردی بود. و نه از طعنهی بدطینتان راه گریزی. درین میان. وقتی پشت به تاریکی ایستاده بودم. تو آمدی. دستم را گرفتی. آن دست نحیف و نازنین مثل همیشه آرامش عجیبی داشت. والله خیر حافظاً و هو ارحم الراحمین
.
.
- ۹۳/۰۴/۱۳