سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

درخت های شیشه ای
ریشه در باور تو دارند
و روی کفه ی فصل های فراوان
سنگ تمام
می گذارند!
من
طبق عادت اجدادم
معطر
نماز می خوانم
و حدیثم
در محضر تو می رسد و می افتد
مثل قدیم
سوی تو می آیم
و از لب هایت
چند خوشه استعاره ی تازه
می چینم
و بهار را
به درخت های مرده ی گیلاس
تلقین می کنم

..

  • ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۰۶:۴۰
  • وی بی

مفتضح بودن از این بیش که در اوّل ِ قهر .. 

فکر ِ برگشتنم  و واسطه ای نیست که نیست .. . 

  • ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۳۴
  • وی بی

دوساعتى مانده تا سفر. حس عجیبى همراهم هست که آن را در کوله پشتى قدیمى ام قایم مى کنم. دیشب سر خاک مادربزرگ دوام نیاوردم. یعنى چه طور مى شود آدم دو سال تمام جلو خودش را بگیرد اما دو دقیقه نتواند خاطراتش را کنترل کند. آن ذهن عجیب و دوست داشتنى که خط و ربط ها را دقیق و درست مى فهمید اما به احدى بدى نمى کرد. او که مانیفستش سراسر عمر "هنر خوبى کردن در برابر بدى ها" بود، دوسالى بود که دیگر چهره ى نورانى اش با ما نبود. دو ساعت مانده تا سفر اما من تا دو سال عقب تر را تماماً گریسته ام....

.

.

{خدایا من بارها مُرده ام. و هر بار دلتنگ تر برگشته ام. من بارها در خیابان هاى شهر. در سرفه هاى ممتد شهر. در کانتکت هاى همراه اول. در خنده هاى همراه اول. در گریه هاى بى همراه اول. در قنوت نماز عید. در میانه هاى سوره جمعه. در ابتداى سوره غافر. مُرده ام. خدایا.. من این همه مرده ام و تو مرا باز تنها تر برگردانده اى... تو چرا مرا اینقدر تنها مى خواهى ... خدا... }

.

.

عاشق این شهر نفرت انگیزم. زنده گى در شهرى را دوست دارم که مدام بتوانم ترکش کنم بى آنکه او مرا ترک کند. شهرى که تمام مردمانش از تو متنفرند اما تو خود را مدیون تمام درخت هاى سیب شهر مى دانى. شهرى که یک صلوات پیرى یک عمر دشنام شهرنشینانش را تسکین مى دهد...

این روزها را بعید است که تنها دوام بیاورم. این روزها سراسر حدیث نفس مى گویم. اما تو مهربان باش. با من بمان..
.
.

  • وی بی

من رودخانه ای هستم

که تقدیر  جیره بندی ام کرد

تا مرداب ها از گرسنگی نمیرند

من شور بی پایانی بودم

و هیجانی 

که به مصرف هیچ و پوچ رسید

من خودم بودم

که به غارت تردیدهای طولانی رفتم

.

.

  • ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۰۶:۰۷
  • وی بی

زیر باران که به من زُل بزنی خواهی دید 

فنّ ِ تشخیص ِ نم از چهره ی گریان سخت است .. 

  • ۱۵ بهمن ۹۴ ، ۰۵:۴۲
  • وی بی

گذشتم از او .. به خیره سری

گرفته ره ِ مه ِ دگری.. 

کنون چه کنم.. با خطای دلم... ؟ 

که رفت ز بَرَم .. آشنای دلم.. 

.

.

---

حین التحریر: حواسم هست که دستور آخرین راحت باش را مدتی پیش داده اند...

  • ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۰۶:۳۲
  • وی بی

آدم بزرگی بود.. کمتر کسی را به تنهایی او دیده بودم..

  • ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۰۶:۲۶
  • وی بی

تمام شب را به یاد ماجرایی بودم که پدر برایم تعریف کرد آن شب آخر. انگار که زنده گی فرود می آید در آن چند ساعت آخر لعنتی شب رفتن و چند ساعتی از جریان می ایستد تا تو بتوانی پرواز کنی. مدت هاست که حالا من هیچ هواپیمایی سوار نمی شوم قبل از آنکه مطمئن باشم که می توانم درست پرواز کنم. خوابم نمی برد. سردرد داشتم. چاره ای نداشتم که جلوی خودم را بگیرم تا کمی کمتر فکر کنم. از قرص خواب خوشم نمی آید. از آن چیزهایی ست که تا ابد از تجربه اش لذتی نمی برم. ترجیح می دهم که چند ساعت در تاریکی اتاق با سردرد نفس گیر کنار بیایم بی آنکه سخنی بگویم یا دست و پایی بزنم تا آنکه خود را خودخواسته به تاریکی محض بکشم. گذشته گاهی چراغ آینده نیست. گذشته گاهی تنها تاریکی محض است که آدم را امیدوار می کند که ازین تاریک تر دیگر نمی شود. سپیده که زد خسته گی به چشمانم آمده بود. خواب اما نه. از پنجره ی اتاقم دو ساعتی طول می کشد که خورشید طلوع کند. نقاش آس مان دست کُندی دارد اینجا. اما رنگ ها را ناشیانه به آس مان نمی ریزد. سپیده با حالتی خاکستری به شب می ریزد. بعد گوشه ی افق را تپشی ارغوانی می گیرد. که اندکی بعد به حاشیه ی های مشرقی رنگ نارنجی می پاشد و خود در جوششی فرو می رود که مدام گداخته تر می شود. تا سرخی محض کران تا کران زیر آسمان خاکستری مسلط می شود. شعله های زرد رنگ اندک اندک به آسمان وارد می شوند و قرص خورشید اندکی معلوم می شود. سرخی کرانه در خاکستری نفوذ می کند و آن را به آبی محض محو می کند. مثل یک تابلوی نقاشی دینامیک... 

بعد از طلوع دوساعتی خوابیدم. با صدای در از خواب پریدم. پستچی بسته ای را برای همسایه آورده بود و می خواست آن را دم درشان بگذارد. در را باز نکردم. انگلیسی ها عادت عجیبی دارند که هیچ گاه از سر ضعف به تو پناه نمی آورند. همیشه در هجوم هستند. حتی وقتی شکست می خورند هم حالت تهاجمی شان را حفظ می کنند. برای برادر میثم پیام می گذارم تا شب بیاید خانه ام. شب آخرش هست اینجا. چقدر همین مدت کم حضورش باعث دلگرمی بود. پیرمرد می گفت والله که روح انسان از نانوای سر محله شان هم بسیار اثر می گیرد. راست می گفت. تا شب کارهای عقب مانده را دنبال کردم. روی ایوان خانه گنجشک ها به نوبت قرار می گذاشتند. یک دور تدریجی. اینطور که ابتدا گنجشکی می آمد و منتظر دیگری می شد. دومی که می آمد با هم آواز می خواندند. تا نفر سومی می آمد. بعد همه سکوت می کردند و گنجشک اول به آس مان می پرید و دوباره گنجشک ها آواز می خواندند. تا آنکه گنجشک دیگری از راه می رسید و باز همه سکوت می کردند و این بار نوبت گنجشک دوم بود که بپرد و این مدام تکرا می شد. می خواستم با دوربین فیلم بگیرم. منتظر شدم. دیگر گنجشکی نرسید. و بعد هر سه با هم آواز خواندند. و بعد هر سه با هم پریدند. ثبت کردن لحظه ها سخت است. انگار بعضی صحنه ها فقط برای تو طراحی شده اند که تو در آن ها قفل شوی. بی آنکه بتوانی آن ها را ثبت کنی. مثل ترمزهای ماشین که درست در نزدیکی تعمیرگاه درست کار می کنند، لحظه ها هم درست موقع ضبط قفل شان باز می شود و عادی ِ عادی می شوند. دوربین تعمیرگاه ایام است. آدم ها خیال می کنند که با عکس ها لحظه ها را شکار می کنند. اما نه تعمیرگاه ها ماشینی را جوان می کنند و نه دوربین ها زمانی را از کهنه گی باز می گیرند. نه تعمیرگاه ها آن لحظه های بی ترمز ِ پرسرعت ِ بزرگراه چمران را می فهمند و نه دوربین ها قفل ِ لحظه ها را... آنچه ثبت می شود روزمرگی و کهنه گی روزمرگی است. بی هیچ بازگشتی. 

.

.

.

تا نزدیک نیمه شب با برادر میثم صحبت می کنم. از معرفت برایم می گوید و اینکه آن ها که هم آوازی بلدند مقرب ترند. در میان کلامش از خودم مدام سوال می کنم که یعنی خود میثم می داند که این جمله هایش چقدر با سمفونی امروز همخوانی دارند. دارد دیر می شود. با میثم خداحافظی می کنم. روی میز ترجمه های نیمه کاره ی "خدایان آمریکایی" درگیرم می کند. کتاب را قرار بود آخر تابستان تحویل بدهم. گمانم هیچ وقت تمام نشود. تمام نشدنی ها را دوست دارم.  

 

  • وی بی

"بازگرداندن ضمیرهای عاشقانه را به ارغوان دوست داشتم. عشق به ارغوان عشق بود. همه‌ی آن چیزی بود که توی ترانه بود. دلتنگی ای بود که غروب‌هایی که نبودم، بعد از چند ساعت دوری توی دلم آشوب می‌کرد. وقتی تو نیستی قلبمو/ واسه کی تکرار بکنم/ گل‌های خواب آلوده را/ واسه که بیدار بکنم/ دست کبوترای عشق / واسه کی دونه بپاشه/ مگه دل من می تونه/ بدون تو زنده باشه/ پرسش آن روزها این بود. این سال‌ها را چگونه بدون ارغوان زندگی کردم و زندگی را تاب آوردم؟ علیرضا هفت نظریه در باب دین را می‌خواند. از دنیال پالس."

  • ۲۴ دی ۹۴ ، ۰۴:۳۹
  • وی بی

مثل شهری جنگی ام که سال ها بعد از نبرد..

بازسازی گشته اما ..

باز هم آباد نیست...!

.

.

.

  • ۲۲ دی ۹۴ ، ۰۳:۲۳
  • وی بی