در این صوفی وشان دردی ندیدم
که صافی باد عیش ِ دردنوشان
.
.
- ۲۸ تیر ۹۵ ، ۰۲:۵۲
میدونی بدترین نوع ِ دلتنگی چیه؟
.
.
.
اینه که با آدمی که برای سالها حرف زدن باهاش رو دوست داشتی و گره گشا بوده حرف بزنی و ببینی دیگه اون مزهی همیشگی رو نمیده ..
حوالى ظهر.. آدم هایى که از کلیسا برگشته اند و در میدان اصلى مرکز شهر پرسه مى زنند. بوى نان ِ تازه فضا را پُر کرده... قلعه اما خسته و غم گین پشت سر شهر ایستاده. و از میانه ى فریم هاى دو هزار و شانزده میلادى شادى هاى ناپایدار آدم ها را مى نگرد.. من اما جلوى شهر ایستاده ام .. با تصویر یک بعدى ِ سِیگانى سیاه و سفید و موهوم. به درازاى ده سال دلتنگى.. شبیه همانى که سید توصیف مى کند: "خسته ام از بازیگوشى.. میان خیابان.. و عبور از خط کشى هاى منطقه دار.. هستى -حس مى کنم- حوصله ى مرا ندارد.. در کنار ستاره و گُل.. سرم به چارچوب هاى خیالى مى خورد.."
ألم یعلم بأنّ الله یری.. آیا نمى فهمد که خداوند او را مى بیند؟ این آیه بر تابلو-نقاشى بزرگى بر سالن مهمترین کلاس دانشگاه شریف درج شده بود و تو پنج سال ِ آزگار از کنار آن رد مى شدى و کمترین اثرى بر تو نداشت. تا ده سال بعد. یک صبح بهارى که در خیابان لینزفیلد دانشگاه کمبریج قدم مى زنى یکهو چیزى بر سرت خراب مى شود. که آیا "نمى فهمد" که خداوند او را مى بیند؟ یا اله العاصین.
تو ابراهیمی هستى
که امتحانش را فراموش کرده
و تا نیمه ى ظهر خواب مانده..
تو یک مسیح بى صلیب..
یک موساى بى عصایى..
تو از تمام دودمانت هم تنهاترى...
یه حرفایی هست که نمی شه هیچ وقت پس شون گرفت...
.
.
.
---
توی رزم انفرادی اولین چیزی که بهت یاد میدن اینه که زیر رگبار فقط دراز بکشی..
کسی که داره بی حساب شلیک می کنه، محاسبه ی تو براش هیچ اهمیتی نداره..